پارت ۱۱۵
پارت ۱۱۵
حلقه ی آتشین بزرگی با شعله های کوتاه دور نوشین تشکیل شد.شعله هایی که با وجود بارون شدید پایدار بودن.صدای من و آرمان هر لحظه بیشتر میشد و گاهی توی صدای رعد و برق گم میشد.
تقریبا جادوی نوشین خنثی شده بود نمیتونست وردی رو اجرا کنه.گرمی خونو بالای لبم حس کردم.نوشین سرشو بین دستاش گرفت و از درد فریاد میزد.اما چاره ی دیگه نداشتیم.
چند لحظه بعد شعله های اطرافش خاموش شدن و نوشین روی زمین افتاد و بیهوش شد.میلاد و رویا به طرفش دوییدن.آرمان هم درست بعد از اون از هوش رفت...سرم داشت منفجر میشد.پیشونیمو محکم فشار دادم و از درد صورتم جمع شده بود.با پشت دست خون روی لبامو پاک کردم.
***میلاد***
چچند ساعتی بود که آرمان و نوشین بیهوش بودن و روی تخت خوابیده بودن.جادوی سیاه از نوشین به گردنبند خورشید منتقل شده بود و حالا اون گردنبند حکم گردنبند ماه رو داشت.حکم خطرناک ترین سلاح.که اگه دست کسی غیر از نوشین میفتاد ممکن بود اتفاقای وحشتناکی برای کل جهان بیفته.خونه ی سپهر بودیم.از اتاق آرمان بیرون اومدم و به طرف اتاق نوشین رفتم.سپهر میخواست جادویی رو اجرا کنه که نوشین بتونه توی خواب خاطرات مادرشو ببینه.
توی چارچوب در ایستادم و نگاهشون کردم.
سپهر دست خاله رو توی دست نوشین گذاشت و ازش خواست چشماشو ببنده.دست خودش رو هم روی دستاشون گذاشت و وردی رو خوند.از حرکات صورت نوشین معلوم بود که داره یه چیزایی میبینه.
چند دقیقه بعد نوشین توی خواب شروع کرد به گریه کردن...
حلقه ی آتشین بزرگی با شعله های کوتاه دور نوشین تشکیل شد.شعله هایی که با وجود بارون شدید پایدار بودن.صدای من و آرمان هر لحظه بیشتر میشد و گاهی توی صدای رعد و برق گم میشد.
تقریبا جادوی نوشین خنثی شده بود نمیتونست وردی رو اجرا کنه.گرمی خونو بالای لبم حس کردم.نوشین سرشو بین دستاش گرفت و از درد فریاد میزد.اما چاره ی دیگه نداشتیم.
چند لحظه بعد شعله های اطرافش خاموش شدن و نوشین روی زمین افتاد و بیهوش شد.میلاد و رویا به طرفش دوییدن.آرمان هم درست بعد از اون از هوش رفت...سرم داشت منفجر میشد.پیشونیمو محکم فشار دادم و از درد صورتم جمع شده بود.با پشت دست خون روی لبامو پاک کردم.
***میلاد***
چچند ساعتی بود که آرمان و نوشین بیهوش بودن و روی تخت خوابیده بودن.جادوی سیاه از نوشین به گردنبند خورشید منتقل شده بود و حالا اون گردنبند حکم گردنبند ماه رو داشت.حکم خطرناک ترین سلاح.که اگه دست کسی غیر از نوشین میفتاد ممکن بود اتفاقای وحشتناکی برای کل جهان بیفته.خونه ی سپهر بودیم.از اتاق آرمان بیرون اومدم و به طرف اتاق نوشین رفتم.سپهر میخواست جادویی رو اجرا کنه که نوشین بتونه توی خواب خاطرات مادرشو ببینه.
توی چارچوب در ایستادم و نگاهشون کردم.
سپهر دست خاله رو توی دست نوشین گذاشت و ازش خواست چشماشو ببنده.دست خودش رو هم روی دستاشون گذاشت و وردی رو خوند.از حرکات صورت نوشین معلوم بود که داره یه چیزایی میبینه.
چند دقیقه بعد نوشین توی خواب شروع کرد به گریه کردن...
۶.۵k
۱۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.