پارت صد وده
#پارت صد وده
نازنین :
باورم نمی شدولی از طرفی هم خوشحال بودم امیر علی به کسی که دوسش داره می رسه امتحانات تموم شده بود واون کاملا وقت داشت که سر فرصت مقدمات ازدواجش رو فراهم کنه خانواده هستی اومده بودن دوخانواده باهم آشنا شده بودن مادر هستی بد نگاهم می کرد واز اون روز تا به الان امیر علی حتا نگاهمم نمی کرد سکوتش رو نمی تونستم درک کنم حتا یک کلام حرف نمی زد
انیسه کلی قربون صدقه ای هستی می رفت واین برام اجیب بود انگار که کلا اون از من بدش میومد عروس جدید با اون دختری که من تو کافی شاپ دیدم کلی متفاوت بود چادر رو سرش حجاب کاملش لبای پروتز وگونه های عمل کردش برام خنده دار بود واقعا امیر علی سلیقه اش اجیب بود واسه خریدم انیسه عروس روهمراهی کرد وبه قولی ترکوند برای زن برادرآیندش حاجی تو فکر خونه ای امیرعلی بود وسپرده بود به مبین که تو چند ماه واسه اونا یه خونه سمت چپ خونه ای حاجی بسازه حاجیه دیگه مخالفتی نکرد وکمتر با من حرف می زد ومن دلیلش رو نمی دونستم رهام دلخور بود وحاجی همش نگران بود داماد خوشحال نبود واین یه علامت سوال واسه همه بود به خواسته ای حاجی امیر علی وهستی فعلا نامزاد بودن تا وقتی که جشن عقد وعروسی رو باهم برگزار کنن خونه ای که مبین هر روز براش میومد ومی رفت خوشگل بود ولی پام رو اونطرف نمی زاشتم وبیشتر وقتم رو با پسرم می گذروندم
دلم تنگ بود وهوای امیر حسین رو کرده بودم پنج شنبه بود وهمراه حاجیه باهم رفتیم سر خاک رو سنگ مزارش پراز گل های تازه بود یا حاجی اومده بود یا امیر علی آروم آروم اشک ریختم وحاجیه بلند بلند گریه می کرد آرمان مات ومتحیر ما رو نگاه می کرد بچه ام می ترسید بغلش کردم وبردمش آبی به صورتش زدم حاجیه داشت خرمایی که اورده بود رو تو قبرستون بین مردم پخش می کرد رفتم ونشستم کنار سنگ قبر امیر حسین ساکت شدم ودیگه گریه نمی کردم یه وقت آرمان بترسه
- نازنین پاشو بریم
با حاجیه هم قدم شدم ناراحت بود ونمی دونستم چیکار کنم چرا همه چیزبهم ریخته بود نمی دونستم
برگشتیم خونه ومن رفتم سراغ درست کردن شام داشتم ماهی سرخ می کردم احساس کردم دنیا دور سرم می چرخه وافتادم کف آشپزخونه واز حال رفتم
نازنین :
باورم نمی شدولی از طرفی هم خوشحال بودم امیر علی به کسی که دوسش داره می رسه امتحانات تموم شده بود واون کاملا وقت داشت که سر فرصت مقدمات ازدواجش رو فراهم کنه خانواده هستی اومده بودن دوخانواده باهم آشنا شده بودن مادر هستی بد نگاهم می کرد واز اون روز تا به الان امیر علی حتا نگاهمم نمی کرد سکوتش رو نمی تونستم درک کنم حتا یک کلام حرف نمی زد
انیسه کلی قربون صدقه ای هستی می رفت واین برام اجیب بود انگار که کلا اون از من بدش میومد عروس جدید با اون دختری که من تو کافی شاپ دیدم کلی متفاوت بود چادر رو سرش حجاب کاملش لبای پروتز وگونه های عمل کردش برام خنده دار بود واقعا امیر علی سلیقه اش اجیب بود واسه خریدم انیسه عروس روهمراهی کرد وبه قولی ترکوند برای زن برادرآیندش حاجی تو فکر خونه ای امیرعلی بود وسپرده بود به مبین که تو چند ماه واسه اونا یه خونه سمت چپ خونه ای حاجی بسازه حاجیه دیگه مخالفتی نکرد وکمتر با من حرف می زد ومن دلیلش رو نمی دونستم رهام دلخور بود وحاجی همش نگران بود داماد خوشحال نبود واین یه علامت سوال واسه همه بود به خواسته ای حاجی امیر علی وهستی فعلا نامزاد بودن تا وقتی که جشن عقد وعروسی رو باهم برگزار کنن خونه ای که مبین هر روز براش میومد ومی رفت خوشگل بود ولی پام رو اونطرف نمی زاشتم وبیشتر وقتم رو با پسرم می گذروندم
دلم تنگ بود وهوای امیر حسین رو کرده بودم پنج شنبه بود وهمراه حاجیه باهم رفتیم سر خاک رو سنگ مزارش پراز گل های تازه بود یا حاجی اومده بود یا امیر علی آروم آروم اشک ریختم وحاجیه بلند بلند گریه می کرد آرمان مات ومتحیر ما رو نگاه می کرد بچه ام می ترسید بغلش کردم وبردمش آبی به صورتش زدم حاجیه داشت خرمایی که اورده بود رو تو قبرستون بین مردم پخش می کرد رفتم ونشستم کنار سنگ قبر امیر حسین ساکت شدم ودیگه گریه نمی کردم یه وقت آرمان بترسه
- نازنین پاشو بریم
با حاجیه هم قدم شدم ناراحت بود ونمی دونستم چیکار کنم چرا همه چیزبهم ریخته بود نمی دونستم
برگشتیم خونه ومن رفتم سراغ درست کردن شام داشتم ماهی سرخ می کردم احساس کردم دنیا دور سرم می چرخه وافتادم کف آشپزخونه واز حال رفتم
۹.۲k
۱۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.