پارت ۱۴۶
#پارت ۱۴۶
امیر علی :
رُززد زیر دستم وبا گریه رفت بالا
نشستم وصورتمو گرفتم بین دستام
بابا : وقتی نتونی راضی اش کنی این میشه امیر علی ...
سرمو بلند کردم وگفتم : چیکار کنم دیگه حاجی برم بیفتم به دست وپاش بگم منو به زور به عنوان شوهرت بپذیر چرا بهش وقت نمی دید ...اون هنوزمیگه امیر حسین ...حق داره انگار ما فراموش کردیم اون کیه ومن کی ام من برادر شوهرش بودم امیر علی که تاوقتی زن داداشم بود فقط بهش سلام می کردم یهو بشم شوهرش بخوام جاشو بگیرم بشم بابای بچه اش اون که چیزی نمیگه تا حالا با همه چی کنار اومده ولی اینکه من بشم بابای بچه اشو نه اون می پذیره نه من بهتر برید باهاش حرف بزنید بابا نمی خواید که دلخور بشه ازتون
بابا: من فقط برای خودتون میگم شما نمی فهمید چی میگم دو روز دیگه به حرفام می رسید که خیلی دیر شده دوست داری ببینی حسرت پدر داشتن رو تو چشای آرمان ببینی خودت قاضی شو امیر علی بچه دار شدید بچه ات بهت بگه بابا وآرمان ببینه ودلش بخواد بگه چی جواب دلشو میدی یا نازنین چی داره جواب بده بگه بابات به دنیا اومدی رفته پیش خدا همش بشه حسرت رو دل بچه ام ...اینو می خوای خودت میری باهاش حرف می زنی میگی می خوام بابای آرمان باشم گفت نه بسم اله ازش جدا شو
- چیییی....
حاجی : چی داره امیر علی کاملا جدی ام می تونم راحت بچه ای امیر حسینم از اون بگیرم
- بابا چطور می تونی به زبون بیاری
بابا : حرفمو دوبار نمی زنم راضی اش می کنی امیر علی نکردی هم همین فردا میری درخواست میدین واسه طلاق
متحیر بابا رو نگاه کردم مامان آرمان رو بغل کرده بود وگریه می کرد چرا هر چی بدبختی برای منه من چطور می تونم برم به رُز اینا رو بگم اونوقت که از من متنفر میشه
بابا : برو دیگه
بلند شدم کاش از خواب بیدار نمی شدم که همچین شبی رو سپری کنم کاش می مردم از پله ها رفتم بالا چطور می تونستم با رُز حرف بزنم اونی که هنوز منو نمی تونست بپذیره
تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیده بود وگریه می کرد نشستم رو کاناپه
- رُز ...
با هق هق گریه گفت : گاهی وقت ها از بابات متنفر میشم ..
چطور می تونستم باهاش حرف بزنم اخرش که چی باید یه روز می رسید وحرف می زدیم منومی خواست یا نه ؟
- رُز یه سوال می پرسم یه جواب داره
نشست واشک هاش رو پاک کرد ونگام کرد
رُز : چی ؟
- منو دوست داری ؟
متعجب نگاهم کرد
رُز : این چه سوالیه ؟
- دوست داری یا نه
رُز : دوست دارم
بلند شدم ورفتم کنارش
- پس چرا انقدر منو خورد می کنی ...اگه از من بدت میاد یا نمی خوای کنارت باشم کافیه بگی از هم جدا میشیم
چشای سیاهش دودو می زد
رُز:چی میگی امیر علی
- شاید بابا حق داشته باشه به این فکر کردی دو روز دیگه آرمان بزرگ بشه دلش بابا بخواد
امیر علی :
رُززد زیر دستم وبا گریه رفت بالا
نشستم وصورتمو گرفتم بین دستام
بابا : وقتی نتونی راضی اش کنی این میشه امیر علی ...
سرمو بلند کردم وگفتم : چیکار کنم دیگه حاجی برم بیفتم به دست وپاش بگم منو به زور به عنوان شوهرت بپذیر چرا بهش وقت نمی دید ...اون هنوزمیگه امیر حسین ...حق داره انگار ما فراموش کردیم اون کیه ومن کی ام من برادر شوهرش بودم امیر علی که تاوقتی زن داداشم بود فقط بهش سلام می کردم یهو بشم شوهرش بخوام جاشو بگیرم بشم بابای بچه اش اون که چیزی نمیگه تا حالا با همه چی کنار اومده ولی اینکه من بشم بابای بچه اشو نه اون می پذیره نه من بهتر برید باهاش حرف بزنید بابا نمی خواید که دلخور بشه ازتون
بابا: من فقط برای خودتون میگم شما نمی فهمید چی میگم دو روز دیگه به حرفام می رسید که خیلی دیر شده دوست داری ببینی حسرت پدر داشتن رو تو چشای آرمان ببینی خودت قاضی شو امیر علی بچه دار شدید بچه ات بهت بگه بابا وآرمان ببینه ودلش بخواد بگه چی جواب دلشو میدی یا نازنین چی داره جواب بده بگه بابات به دنیا اومدی رفته پیش خدا همش بشه حسرت رو دل بچه ام ...اینو می خوای خودت میری باهاش حرف می زنی میگی می خوام بابای آرمان باشم گفت نه بسم اله ازش جدا شو
- چیییی....
حاجی : چی داره امیر علی کاملا جدی ام می تونم راحت بچه ای امیر حسینم از اون بگیرم
- بابا چطور می تونی به زبون بیاری
بابا : حرفمو دوبار نمی زنم راضی اش می کنی امیر علی نکردی هم همین فردا میری درخواست میدین واسه طلاق
متحیر بابا رو نگاه کردم مامان آرمان رو بغل کرده بود وگریه می کرد چرا هر چی بدبختی برای منه من چطور می تونم برم به رُز اینا رو بگم اونوقت که از من متنفر میشه
بابا : برو دیگه
بلند شدم کاش از خواب بیدار نمی شدم که همچین شبی رو سپری کنم کاش می مردم از پله ها رفتم بالا چطور می تونستم با رُز حرف بزنم اونی که هنوز منو نمی تونست بپذیره
تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیده بود وگریه می کرد نشستم رو کاناپه
- رُز ...
با هق هق گریه گفت : گاهی وقت ها از بابات متنفر میشم ..
چطور می تونستم باهاش حرف بزنم اخرش که چی باید یه روز می رسید وحرف می زدیم منومی خواست یا نه ؟
- رُز یه سوال می پرسم یه جواب داره
نشست واشک هاش رو پاک کرد ونگام کرد
رُز : چی ؟
- منو دوست داری ؟
متعجب نگاهم کرد
رُز : این چه سوالیه ؟
- دوست داری یا نه
رُز : دوست دارم
بلند شدم ورفتم کنارش
- پس چرا انقدر منو خورد می کنی ...اگه از من بدت میاد یا نمی خوای کنارت باشم کافیه بگی از هم جدا میشیم
چشای سیاهش دودو می زد
رُز:چی میگی امیر علی
- شاید بابا حق داشته باشه به این فکر کردی دو روز دیگه آرمان بزرگ بشه دلش بابا بخواد
۱۸.۸k
۲۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.