پارت ۱۴۸
#پارت ۱۴۸
نازنین :
امیر علی رفته بود ومن نشسته بودم تو سالن نگاهم به تلویزیون بود وفکرم به گذشته می دونستم امیر علی چی می خواد
اون می دونست دوسش دارم ولی می خواست جای امیر حسین رو برام بگیره منم دوسش داشتم ولی نمی تونستم تو چند ماه عاشق وشیفته ای کسی بشم که تا چند ماه قبل برادر شوهرم بود امیر علی چطور می تونست به من علاقه پیدا کنه یعنی به این فکر نمی کرد من چهارسال زن برادرش بودم واولین هام با امیر حسین بود چطور می تونست بپذیره ومن هنوز تو فکر عکس شانزده سالگیم وکتاب حافظم بودم
- نازنین دخترم
برگشتم وحاجیه رو نگاه کردم تلویزیون رو خاموش کردوگفت : اومدم متوجه نشدی
- حواسم نبود
حاجیه : ارمان رو خوابوندم ...از حاجی ناراحتی
- خیلی
حاجیه : می دونی اونم همش نگران شماست حاجی متوجه میشه شما دوتا از هم دورید اینو از رفتارتون می فهمه هنوز نشده تو یه جمع پیش اون بنشینی یا صداش بزنی باهاش حرف بزنی همیشه ازش فاصله گرفتی انگار که شوهرت نیست ...دخترم ناراحت نشو زمان همه چیز رو درست می کنه ولی اگه یکم چشات رو باز کنی وامیر علی رو ببینی متوجه میشی خیلی دوست داره وقتی تو مریض بودی وتو کما بودی وقتی دکتر گفت زنده بودنت با خداست جلوپای دکتر افتاد امیر علی جلو همه گریه می کرد به خدا التماس می کرد تو رو بهش برگردونه ...من که هنوزم شوکه ام چطور می تونه انقدر دوست داشته باشه ...فقط یکم بهش توجه کنی متوجه میشی علاقه اش بیشتر از امیرحسین به توه
- نمی دونم چه حسیه وقتی خیلی بهش نزدیک میشم یهو ازش فاصله می گیرم
حاجیه : نزار فاصله بینتون بیفته تو دختر عاقلی هستی می دونی چطور رفتار کنی منم با حاجی حرف زدم بهتون فشار نیاره امیر علی باهات حرف زد
- اره
حاجیه : گفته حاجی چی گفته
- اره مگه زندگی منو امیر علی تو دست حاجی مامان جون چرا امیر علی از خودش دفاع نکرد
حاجیه : واسه همین میگم یکم بیشتر به امیر علی توجه کن حتما دلیلی داشته بلند شدورفت ومنو با یه دنیا سوال تنها گذاشت
نازنین :
امیر علی رفته بود ومن نشسته بودم تو سالن نگاهم به تلویزیون بود وفکرم به گذشته می دونستم امیر علی چی می خواد
اون می دونست دوسش دارم ولی می خواست جای امیر حسین رو برام بگیره منم دوسش داشتم ولی نمی تونستم تو چند ماه عاشق وشیفته ای کسی بشم که تا چند ماه قبل برادر شوهرم بود امیر علی چطور می تونست به من علاقه پیدا کنه یعنی به این فکر نمی کرد من چهارسال زن برادرش بودم واولین هام با امیر حسین بود چطور می تونست بپذیره ومن هنوز تو فکر عکس شانزده سالگیم وکتاب حافظم بودم
- نازنین دخترم
برگشتم وحاجیه رو نگاه کردم تلویزیون رو خاموش کردوگفت : اومدم متوجه نشدی
- حواسم نبود
حاجیه : ارمان رو خوابوندم ...از حاجی ناراحتی
- خیلی
حاجیه : می دونی اونم همش نگران شماست حاجی متوجه میشه شما دوتا از هم دورید اینو از رفتارتون می فهمه هنوز نشده تو یه جمع پیش اون بنشینی یا صداش بزنی باهاش حرف بزنی همیشه ازش فاصله گرفتی انگار که شوهرت نیست ...دخترم ناراحت نشو زمان همه چیز رو درست می کنه ولی اگه یکم چشات رو باز کنی وامیر علی رو ببینی متوجه میشی خیلی دوست داره وقتی تو مریض بودی وتو کما بودی وقتی دکتر گفت زنده بودنت با خداست جلوپای دکتر افتاد امیر علی جلو همه گریه می کرد به خدا التماس می کرد تو رو بهش برگردونه ...من که هنوزم شوکه ام چطور می تونه انقدر دوست داشته باشه ...فقط یکم بهش توجه کنی متوجه میشی علاقه اش بیشتر از امیرحسین به توه
- نمی دونم چه حسیه وقتی خیلی بهش نزدیک میشم یهو ازش فاصله می گیرم
حاجیه : نزار فاصله بینتون بیفته تو دختر عاقلی هستی می دونی چطور رفتار کنی منم با حاجی حرف زدم بهتون فشار نیاره امیر علی باهات حرف زد
- اره
حاجیه : گفته حاجی چی گفته
- اره مگه زندگی منو امیر علی تو دست حاجی مامان جون چرا امیر علی از خودش دفاع نکرد
حاجیه : واسه همین میگم یکم بیشتر به امیر علی توجه کن حتما دلیلی داشته بلند شدورفت ومنو با یه دنیا سوال تنها گذاشت
۱۶.۷k
۲۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.