پارت ۱۵۸
#پارت ۱۵۸
نازنین:
تو هر چیزی نظر منو می خواست وتازه حاجی یادش اومده بود واسه من بره خواستگاری خیلی ازش دلخور بودم دیگه حتا بهش نمی گفتم بابا وبهش می گفتم حاجی خودش می دونست چقدر ازش ناراحتم ودلمو شکسته ...رُز
اشک هام دست خودم نبود به هق هق افتادم توبغلش فشردم وگفت : گریه چرا ...چند بار بگم جلو من گریه نکن ...رُز
- امیر علی ...چرا این همه سال ساکت موندی تا کی می خواستی چیزی نگی ...تا کی
امیر علی : تا وقتی مطمئن شدم با خواسته ای قلبیت من پذیرفتی ...حالا فهمیدی عاشق کی بودم
- چطور تونستی امیر علی سختت نبود من شدم زن داداشت
امیر علی : به قول خودت داستان ما شده بود داستان جن وبسم الله همیشه ازت فرار کردم ولی خدا شاهده هیچ وقت نظری بهت نداشتم نمیگم احساسی بهت نداشتم ولی حرمت ها رونگه داشته بودم وقتی بعد مرگ امیر حسین حاجی گفت باید با زن برادرت ازدواج کنی مردم وزنده شدم نمی دونی چه حالی داشتم همش احساس گناه وپشیمونی داشتم گفتم شاید بابا دست از سرم برداره گفتم هستی رو دوست دارم .هر چند که اونو می خواستم ولی می خواستم تا بعد ازدرسم برم خواستگاریش حاجی هم واسه اینکه دلمو به دست بیاره این جریان رو جدی گرفت وهستی هم سواستفاده کرد ورفت پیش حاجی که امیر علی بی عفتم کرده واین حرفا خیلی ازش بدم اومد وبا آرامش می خواستم ازش جدا بشم گفتم باید بره به حاجی بگه دروغ گفته اونم رفت وحقیقت رو گفت حاجی خیلی ازش بدش اومد وبقیه ماجرا رو که خودت می دونی
- چرا راضی شدی تو که خیلی مخالف بودی با من ازدواج کنی
امیر علی : حاجی گفت خواستگار داری من نشد یکی دیگه تصمیمش جدی بود مردم خیلی حرف زدن وحاجی نمی تونست از تو وآرمان دل بکنه نه از من
- بعدش توبخاطر حاجی راضی شدی
امیر علی : نتونستم ببینم باز مال یکی دیگه نمی تونستمم بپذیرم آرمان بره زیر دست یه غریبه روزهای بدی بود
- خیلی...
امیر علی موهام رو ناز می کرد آروم گفتم : هنوزم دوستم داری
امیر علی : بیشتر از جونم تنها دلیل حال خوبمی
لبخند زدم
امیر علی : می تونی حالمم بهتر کنی
- چیکار کنم ؟
با لبخندی گفت : چطور دیشب حالمو خوب کردی
- برو دیونه
تا خواستم از تو بغلش فرار کنم نزاشت چرا همیشه فکر می کردم امیر علی ادم بی احساسیه چقدر بد در موردش قضاوت کردم فرار از دستش امکان پذیر نبود
تو حیاط نشسته بودم امیر علی اومد بیرون واومد کنارم وگفت : بیا
رفتم کنارش دستمو گرفت واز پله های حیاط بالایی اومدیم پایین
- امیر علی این ماشینا مال کیه ؟
امیر علی : مال ما کدومشو دوست داری
- شوخی می کنی
امیر علی : چه شوخی عزیزم سرمه ای یا سفید
- چون می دونم تو سرمه ای دوست داری من سفید
امیر علی : مبارکه ...
با لبخند نگاش کردم وگفتم خیلی خوبی مرسی
جوابش فقط یه لبخند قشنگ بود
نازنین:
تو هر چیزی نظر منو می خواست وتازه حاجی یادش اومده بود واسه من بره خواستگاری خیلی ازش دلخور بودم دیگه حتا بهش نمی گفتم بابا وبهش می گفتم حاجی خودش می دونست چقدر ازش ناراحتم ودلمو شکسته ...رُز
اشک هام دست خودم نبود به هق هق افتادم توبغلش فشردم وگفت : گریه چرا ...چند بار بگم جلو من گریه نکن ...رُز
- امیر علی ...چرا این همه سال ساکت موندی تا کی می خواستی چیزی نگی ...تا کی
امیر علی : تا وقتی مطمئن شدم با خواسته ای قلبیت من پذیرفتی ...حالا فهمیدی عاشق کی بودم
- چطور تونستی امیر علی سختت نبود من شدم زن داداشت
امیر علی : به قول خودت داستان ما شده بود داستان جن وبسم الله همیشه ازت فرار کردم ولی خدا شاهده هیچ وقت نظری بهت نداشتم نمیگم احساسی بهت نداشتم ولی حرمت ها رونگه داشته بودم وقتی بعد مرگ امیر حسین حاجی گفت باید با زن برادرت ازدواج کنی مردم وزنده شدم نمی دونی چه حالی داشتم همش احساس گناه وپشیمونی داشتم گفتم شاید بابا دست از سرم برداره گفتم هستی رو دوست دارم .هر چند که اونو می خواستم ولی می خواستم تا بعد ازدرسم برم خواستگاریش حاجی هم واسه اینکه دلمو به دست بیاره این جریان رو جدی گرفت وهستی هم سواستفاده کرد ورفت پیش حاجی که امیر علی بی عفتم کرده واین حرفا خیلی ازش بدم اومد وبا آرامش می خواستم ازش جدا بشم گفتم باید بره به حاجی بگه دروغ گفته اونم رفت وحقیقت رو گفت حاجی خیلی ازش بدش اومد وبقیه ماجرا رو که خودت می دونی
- چرا راضی شدی تو که خیلی مخالف بودی با من ازدواج کنی
امیر علی : حاجی گفت خواستگار داری من نشد یکی دیگه تصمیمش جدی بود مردم خیلی حرف زدن وحاجی نمی تونست از تو وآرمان دل بکنه نه از من
- بعدش توبخاطر حاجی راضی شدی
امیر علی : نتونستم ببینم باز مال یکی دیگه نمی تونستمم بپذیرم آرمان بره زیر دست یه غریبه روزهای بدی بود
- خیلی...
امیر علی موهام رو ناز می کرد آروم گفتم : هنوزم دوستم داری
امیر علی : بیشتر از جونم تنها دلیل حال خوبمی
لبخند زدم
امیر علی : می تونی حالمم بهتر کنی
- چیکار کنم ؟
با لبخندی گفت : چطور دیشب حالمو خوب کردی
- برو دیونه
تا خواستم از تو بغلش فرار کنم نزاشت چرا همیشه فکر می کردم امیر علی ادم بی احساسیه چقدر بد در موردش قضاوت کردم فرار از دستش امکان پذیر نبود
تو حیاط نشسته بودم امیر علی اومد بیرون واومد کنارم وگفت : بیا
رفتم کنارش دستمو گرفت واز پله های حیاط بالایی اومدیم پایین
- امیر علی این ماشینا مال کیه ؟
امیر علی : مال ما کدومشو دوست داری
- شوخی می کنی
امیر علی : چه شوخی عزیزم سرمه ای یا سفید
- چون می دونم تو سرمه ای دوست داری من سفید
امیر علی : مبارکه ...
با لبخند نگاش کردم وگفتم خیلی خوبی مرسی
جوابش فقط یه لبخند قشنگ بود
۱۹.۴k
۲۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.