پارت ۱۵۹
#پارت ۱۵۹
نازنین :
تو کلاس نشسته بودم وداشتم کتابی که رو به روم بود رو نگاه می کردم یکی از بچه ها اومد تو کلاس وگفت : بچه ها استاد جدید اومده اگه گفتید کیه ؟
با وارد شدن امیرعلی جا خوردم بد جنس به من نگفته بود نگاهش که به من افتاد لبخند زدهمه اونو می شناختن ومی دونستن چه اخلاقی داره بعد از معرفی وآشنا شدن با دانشجوها مشغول درس دادن شد با لبخند نگاش می کردم چقدرم جدی بود آقا
بعد از کلاس بیشتر دانشجوها دورش جم شدن واون نگاهش به من بود
وقتی دورش خلوت شد رفتم کنارش وگفتم : سلام استاد خوش تیپ
امیر علی : استادت در خدمتته سوالی داشتی خانم
- اره
امیرعلی : باید بگی بله استاد
- برای من استاد نیستی امیر علی هستی
خندیدم اونم لبخند زدوگفت : عزیزم من برم بعد می بینمت
- این کارتو باید توضیح بدی
امیر علی : چشم خانمی
رفت با لبخند رفتم کنار بچه ها تا وقت کلاس بعدی
میز شام رو چیدم وگفتم : شام آماده است
امیر علی که سرش رو با ارمان گرم کرده بود آرمان رو بغل کرد واومد کنارم وگفت : به به دارم از گشنگی ضعف می کنم چی کردی خانمی
حاجیه لبخند زدوگفت : انقدر زبون نریز آرمان رو بده برم دست صورتشو بشورم
با رفتنش گفتم : تا عصر دانشگاه بودی
امیر علی : فقط روزهای دوشنبه دلت برام تنگ شده بود ؟!
- امیر علی ....
امیر علی : جان...اگه تو دلت تنگ نشده من خیلی دلم تنگ شده
با اومدن حاجی چشمکی زد وجدی نشست خندم گرفته بود
حاجیه هم اومد وباهم شام خوردیم بعد از شام میز شام رو جم می کردم امیر علی هم کمک می کرد مثله همیشه با لبخند نگاش می کردم سرشو بلند کردوگفت : جونم
- تو خسته ای خودم جم می کنم
امیر علی : منم کمک می کنم عزیزم مشکل داری ؟
- نه
مشغول شستن ظرف ها بودم اونم تکیه داده بود به کابینت ونگام می کرد
- به چی نگاه می کنی
امیر علی : اخر هفته چند روز می ریم مسافرت شنبه هم تعطیله یک شنبه هم کلاس ندارم تو می تونی کلاستو لغو کنی
- اره کجا می ریم ؟
امیر علی : دوست داری بریم کجا ؟
-اوووومممم هر کجا تو انتخواب کنی
امیر علی : نذر کردم خدا تورو بهم برگردونه واسه میلادآقا امام رصا بریم اونجا
با لبخند گفتم : عالیه
لبخند زدوگونه ام رو بوسید ورفت
کارم تموم شد رفتم تو سالن امیر علی نبود از حاجیه پرسیدم گفت خسته بود رفت بخوابه آرمان که تو بغل حاجی بود اومد پیشم وخوابالود تو بغلم جا گرفت بغلش کردم وشب بخیر گفتم ورفتم بالا آرمان رو خوابوندم وورفتم تو اتاق خواب امیر علی نشسته بود رو تخت وداشت چیزی رو می خوند انگار کتاب بود
نازنین :
تو کلاس نشسته بودم وداشتم کتابی که رو به روم بود رو نگاه می کردم یکی از بچه ها اومد تو کلاس وگفت : بچه ها استاد جدید اومده اگه گفتید کیه ؟
با وارد شدن امیرعلی جا خوردم بد جنس به من نگفته بود نگاهش که به من افتاد لبخند زدهمه اونو می شناختن ومی دونستن چه اخلاقی داره بعد از معرفی وآشنا شدن با دانشجوها مشغول درس دادن شد با لبخند نگاش می کردم چقدرم جدی بود آقا
بعد از کلاس بیشتر دانشجوها دورش جم شدن واون نگاهش به من بود
وقتی دورش خلوت شد رفتم کنارش وگفتم : سلام استاد خوش تیپ
امیر علی : استادت در خدمتته سوالی داشتی خانم
- اره
امیرعلی : باید بگی بله استاد
- برای من استاد نیستی امیر علی هستی
خندیدم اونم لبخند زدوگفت : عزیزم من برم بعد می بینمت
- این کارتو باید توضیح بدی
امیر علی : چشم خانمی
رفت با لبخند رفتم کنار بچه ها تا وقت کلاس بعدی
میز شام رو چیدم وگفتم : شام آماده است
امیر علی که سرش رو با ارمان گرم کرده بود آرمان رو بغل کرد واومد کنارم وگفت : به به دارم از گشنگی ضعف می کنم چی کردی خانمی
حاجیه لبخند زدوگفت : انقدر زبون نریز آرمان رو بده برم دست صورتشو بشورم
با رفتنش گفتم : تا عصر دانشگاه بودی
امیر علی : فقط روزهای دوشنبه دلت برام تنگ شده بود ؟!
- امیر علی ....
امیر علی : جان...اگه تو دلت تنگ نشده من خیلی دلم تنگ شده
با اومدن حاجی چشمکی زد وجدی نشست خندم گرفته بود
حاجیه هم اومد وباهم شام خوردیم بعد از شام میز شام رو جم می کردم امیر علی هم کمک می کرد مثله همیشه با لبخند نگاش می کردم سرشو بلند کردوگفت : جونم
- تو خسته ای خودم جم می کنم
امیر علی : منم کمک می کنم عزیزم مشکل داری ؟
- نه
مشغول شستن ظرف ها بودم اونم تکیه داده بود به کابینت ونگام می کرد
- به چی نگاه می کنی
امیر علی : اخر هفته چند روز می ریم مسافرت شنبه هم تعطیله یک شنبه هم کلاس ندارم تو می تونی کلاستو لغو کنی
- اره کجا می ریم ؟
امیر علی : دوست داری بریم کجا ؟
-اوووومممم هر کجا تو انتخواب کنی
امیر علی : نذر کردم خدا تورو بهم برگردونه واسه میلادآقا امام رصا بریم اونجا
با لبخند گفتم : عالیه
لبخند زدوگونه ام رو بوسید ورفت
کارم تموم شد رفتم تو سالن امیر علی نبود از حاجیه پرسیدم گفت خسته بود رفت بخوابه آرمان که تو بغل حاجی بود اومد پیشم وخوابالود تو بغلم جا گرفت بغلش کردم وشب بخیر گفتم ورفتم بالا آرمان رو خوابوندم وورفتم تو اتاق خواب امیر علی نشسته بود رو تخت وداشت چیزی رو می خوند انگار کتاب بود
۱۳.۱k
۲۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.