پارت نوزنده
پارت نوزنده
مه جیا:
که بک لب تر کرد و گفت :
_مه جیا میشه بیای ؟!
+ها؟من ...اهان باشه
داشتم میرفتم که رز یه چش غره بهم رفت و یکم که از بچه ها دور شدیم بک گفت :
_وقتی کسیو دوست داری چجوری بهش اعتراف میکنی ؟
دلم تیر کشیدو اشک از گونم آمد پایین و گفتم :
+اینجوری....دوست دارم 😿
_منم دوست دارم واقعی !
بعد نگاهی بهم انداخت و گفتم :
+چیییی؟؟؟؟!!!
_دوست دارمممم ❤
+منم 😍 😍
و فقط گرمایه بدنیو حس کردم 😻
رز:
داشتم چش تکون میدادم تا این دختریه دیوانه رو ببینم من قبلن به بک و بچه ها اکسو اصن اعتماد نداشتم ولی اللن فهمیدم چقد این پسرا خوبو مهربونو شوخن ولی هنووو...😧 نگاهی به سهون کردم و اره الان وقتشع لب تر کردمو صدامو صاف کردم ☺ 🙃 و گفتم :
_تمام ...اممم تمامه این چند روزی که همراهم بودین فهمیدم چقد مردین .... چقد خانومین ... همه تون خواهرمین ... همهتون برادرمین ... ولی یکیو نمیشه گفت ....
بعد سوهو گفت :
_ حالا باید چیکار کنیم ؟
چشامو بستمو .... وای نه دراکولا نباید نه نه نه ... یه دفعه تمرکز از بین رفت و از درد داد زدم:
_اااااههههههه😩
سهون :
سریع کنترلمو از دست دادم با تمامه وجودم سره رزیو نگهداشتم و آروم شد و از درد غش کرد و از حال رفت ترسیده و نگران داشتیم نگاهه رز میکردیم 😩 اوههه حاله منم بد شد و افتادم اههه 😵
بکیهون :
برگشتیم اِ رز چِ چِ ... وای سهون داداش 😱 😵 با دو دویدم و رسیدم و گفتم چی شده؟ تمامه ماجرا رو می چا برامون تعریف کرد ....
مه جیا :
ارههه به مغزه رز و سهون غلبه کرده و شده فرمان روایه مغزِ رز و سهدن 😵 حالا چیکار کنیم تو فکر فرو رفتم یاده حرفه مامانم تو بچگی بهم گفته بود :
_کسی گه به مغزت غلبه کنه تنها راهش عشقه .... میفهمی گله مامان ؟
_ اومممم ....باوشه مامانی 🙂
.....ادامه دارد
مه جیا:
که بک لب تر کرد و گفت :
_مه جیا میشه بیای ؟!
+ها؟من ...اهان باشه
داشتم میرفتم که رز یه چش غره بهم رفت و یکم که از بچه ها دور شدیم بک گفت :
_وقتی کسیو دوست داری چجوری بهش اعتراف میکنی ؟
دلم تیر کشیدو اشک از گونم آمد پایین و گفتم :
+اینجوری....دوست دارم 😿
_منم دوست دارم واقعی !
بعد نگاهی بهم انداخت و گفتم :
+چیییی؟؟؟؟!!!
_دوست دارمممم ❤
+منم 😍 😍
و فقط گرمایه بدنیو حس کردم 😻
رز:
داشتم چش تکون میدادم تا این دختریه دیوانه رو ببینم من قبلن به بک و بچه ها اکسو اصن اعتماد نداشتم ولی اللن فهمیدم چقد این پسرا خوبو مهربونو شوخن ولی هنووو...😧 نگاهی به سهون کردم و اره الان وقتشع لب تر کردمو صدامو صاف کردم ☺ 🙃 و گفتم :
_تمام ...اممم تمامه این چند روزی که همراهم بودین فهمیدم چقد مردین .... چقد خانومین ... همه تون خواهرمین ... همهتون برادرمین ... ولی یکیو نمیشه گفت ....
بعد سوهو گفت :
_ حالا باید چیکار کنیم ؟
چشامو بستمو .... وای نه دراکولا نباید نه نه نه ... یه دفعه تمرکز از بین رفت و از درد داد زدم:
_اااااههههههه😩
سهون :
سریع کنترلمو از دست دادم با تمامه وجودم سره رزیو نگهداشتم و آروم شد و از درد غش کرد و از حال رفت ترسیده و نگران داشتیم نگاهه رز میکردیم 😩 اوههه حاله منم بد شد و افتادم اههه 😵
بکیهون :
برگشتیم اِ رز چِ چِ ... وای سهون داداش 😱 😵 با دو دویدم و رسیدم و گفتم چی شده؟ تمامه ماجرا رو می چا برامون تعریف کرد ....
مه جیا :
ارههه به مغزه رز و سهون غلبه کرده و شده فرمان روایه مغزِ رز و سهدن 😵 حالا چیکار کنیم تو فکر فرو رفتم یاده حرفه مامانم تو بچگی بهم گفته بود :
_کسی گه به مغزت غلبه کنه تنها راهش عشقه .... میفهمی گله مامان ؟
_ اومممم ....باوشه مامانی 🙂
.....ادامه دارد
۲.۵k
۲۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.