و تو هیچ نمیدانی در این شهرِ شلوغ ، هزار بار جانم به لبم رسید وقتی غریبه های هم نامت را صدا میکردند و هیچکدامشان نه تو بودی و نه حتی شبیهَت ، عزیز جانم ، دل ، شلوغی شهر نمیداند چیست میگردد و میگردد و بهانه ای برای تنگ شدن پیدا می کند...
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.