مرا باور کن
مرا باور کن
پارت 55
من.....من کجام....... اینجا کجاست.... هاا
به اطرافم خوب نگاه میکنم یه جنگل بزرگ و وحشتناک
من...... اینجا چکار میکنم......
شب بود ولی...... من کجام............ با صدای بلندی جیق زدم
_ کسییییی اینجا نیسسسس من اینجام....... کسی اینجا نیس
ولی کسی جوابم نمیده انگار تو این دنیا تنهای تنها بودم
دوباره خواستم جیق بزنم که یه دستی از پشت منو گرفت
و دستشو رو دهنم گذاشتم و دم گوشم گفت
+ تو..... هیچگاه نمی تونی فرار کنی...... هیچگاه..... تو پیشم من می مونی..........تو تا آخر عمرت فقط واسه من می مونی........................ برگشتم و با یه شخصی روبرو شدم......... آره اون بود...... همون کسی..... که..........
چشمام پر از اشک شدن...... نه من هیچگاه پیش این نمی مونم........ من از این مرده روبروم تا حد مرگ می ترسم........
نهههههههه........ یه قدم عقب رفتم...... تا فرار کنم..........
اما اون زرنگ تر از من بود................ به من نزدیک شد...... و از پشت با دستهاش کمرمو قفل کرد.........
الان فاصلمون فقط 5 سانت بود........ خداااا من از این نگاه...... از این مرد...... متنفرم........
یوااش دم گوشم گفت
+چی فکر کردی اینکه تو این جنگل گذاشتمت تا فرار کنی........... نه یه جای دیگه میریم.......
و یه لبخندی زد........ خدا نجاتم بده...... من از ترسم دهنم باز نمیشه تا چیزی بگم......... چون این مرد...... منو به خاطرات گذشته بر می گردونه........ خواستم خودمو از چنگش نجات بدم..... که محکم منو به خودش چسبوند
......... ادامه دارد......
پ. نوشت:بچه ها یه قصه ی دیگه ای داریم 😉 امیدوارم خوشتون بیاد پارت بعدی رو بعد از چند لحظه میزارم😊
پارت 55
من.....من کجام....... اینجا کجاست.... هاا
به اطرافم خوب نگاه میکنم یه جنگل بزرگ و وحشتناک
من...... اینجا چکار میکنم......
شب بود ولی...... من کجام............ با صدای بلندی جیق زدم
_ کسییییی اینجا نیسسسس من اینجام....... کسی اینجا نیس
ولی کسی جوابم نمیده انگار تو این دنیا تنهای تنها بودم
دوباره خواستم جیق بزنم که یه دستی از پشت منو گرفت
و دستشو رو دهنم گذاشتم و دم گوشم گفت
+ تو..... هیچگاه نمی تونی فرار کنی...... هیچگاه..... تو پیشم من می مونی..........تو تا آخر عمرت فقط واسه من می مونی........................ برگشتم و با یه شخصی روبرو شدم......... آره اون بود...... همون کسی..... که..........
چشمام پر از اشک شدن...... نه من هیچگاه پیش این نمی مونم........ من از این مرده روبروم تا حد مرگ می ترسم........
نهههههههه........ یه قدم عقب رفتم...... تا فرار کنم..........
اما اون زرنگ تر از من بود................ به من نزدیک شد...... و از پشت با دستهاش کمرمو قفل کرد.........
الان فاصلمون فقط 5 سانت بود........ خداااا من از این نگاه...... از این مرد...... متنفرم........
یوااش دم گوشم گفت
+چی فکر کردی اینکه تو این جنگل گذاشتمت تا فرار کنی........... نه یه جای دیگه میریم.......
و یه لبخندی زد........ خدا نجاتم بده...... من از ترسم دهنم باز نمیشه تا چیزی بگم......... چون این مرد...... منو به خاطرات گذشته بر می گردونه........ خواستم خودمو از چنگش نجات بدم..... که محکم منو به خودش چسبوند
......... ادامه دارد......
پ. نوشت:بچه ها یه قصه ی دیگه ای داریم 😉 امیدوارم خوشتون بیاد پارت بعدی رو بعد از چند لحظه میزارم😊
۲.۹k
۰۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.