رمان ماهک پارت 4
#رمان_ماهک #پارت_4
بدون اینکه نگاش کنم گفتم
+ولی اونجا همه میدونن ازدواج ما صوری بوده
_ازدواجمون صوری بوده و الان فهمیدیم بهم علاقه داریم و زندگی خوبی رو هم کنار همدیگه داریم نه؟
چند لحظه بهش نگاه کردم که بلند تر گف
_نه؟
+اره
نفس عمیقی کشید و گف خوبه که میفهمی
صدای اهنگو زیاد کردو سرعتشو بیشتر کرد بالاخره رسیدیم پیش بچها به دخترا دست دادم و با بقیه هم احوال پرسی کردم و گرد نشستیم.
نازی از توی کوله بزرگ پشت سرش کلی خوراکی دراورد و گذاشت وسط و بچها باهم شوخی میکردن و تعریف میکردن و میخندیدن، تنها فرد ساکت بینشون من بودم...
سرم پایین بود و سنگینی نگاه سهیلو حس میکردم اما جرعت نمیکردم سرمو بالا بیارم از عواقب بعدش میترسیدم...
نازی پرسید
+ماهک چرا انقدر ساکت نشستی؟
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم ارش دستشو دور کمرم حلقه کرد و گف چیزی نیس ماهک امروز یکم بی حوصلست برا همینم قرار بیرون گذاشتم میخواستم یکم حال و هواش عوض شه.
چند ثانیه خیره نگاهش کردم و لبخندی به رو نازی زدم و باز هم سکوت کردم...
نازی چشمکی زد و گف که خانوم خانوما بی حوصلست پس برید واسش ذرت بگیرید شاید حوصلش برگرده سرجاش
با ذوق سرمو اوردم بالا و لبخند دندون نمایی زدم بهش که این کارم از چشم ارش دور نموند واسه همینم لبخند مهربونی بهم زد ازونایی که کم دیده میشه ازش...
اقایون همه بلند شدن که برن ذرت بگیرن اما سهیل نرفت
رو کرد به منو گفت
+باید باور کنم؟
متعجب نگاش کردم
_چی رو؟
پوزخندی زد گفت
+رابطه عشقولانه رو
_هرجور مایلی
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
بدون اینکه نگاش کنم گفتم
+ولی اونجا همه میدونن ازدواج ما صوری بوده
_ازدواجمون صوری بوده و الان فهمیدیم بهم علاقه داریم و زندگی خوبی رو هم کنار همدیگه داریم نه؟
چند لحظه بهش نگاه کردم که بلند تر گف
_نه؟
+اره
نفس عمیقی کشید و گف خوبه که میفهمی
صدای اهنگو زیاد کردو سرعتشو بیشتر کرد بالاخره رسیدیم پیش بچها به دخترا دست دادم و با بقیه هم احوال پرسی کردم و گرد نشستیم.
نازی از توی کوله بزرگ پشت سرش کلی خوراکی دراورد و گذاشت وسط و بچها باهم شوخی میکردن و تعریف میکردن و میخندیدن، تنها فرد ساکت بینشون من بودم...
سرم پایین بود و سنگینی نگاه سهیلو حس میکردم اما جرعت نمیکردم سرمو بالا بیارم از عواقب بعدش میترسیدم...
نازی پرسید
+ماهک چرا انقدر ساکت نشستی؟
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم ارش دستشو دور کمرم حلقه کرد و گف چیزی نیس ماهک امروز یکم بی حوصلست برا همینم قرار بیرون گذاشتم میخواستم یکم حال و هواش عوض شه.
چند ثانیه خیره نگاهش کردم و لبخندی به رو نازی زدم و باز هم سکوت کردم...
نازی چشمکی زد و گف که خانوم خانوما بی حوصلست پس برید واسش ذرت بگیرید شاید حوصلش برگرده سرجاش
با ذوق سرمو اوردم بالا و لبخند دندون نمایی زدم بهش که این کارم از چشم ارش دور نموند واسه همینم لبخند مهربونی بهم زد ازونایی که کم دیده میشه ازش...
اقایون همه بلند شدن که برن ذرت بگیرن اما سهیل نرفت
رو کرد به منو گفت
+باید باور کنم؟
متعجب نگاش کردم
_چی رو؟
پوزخندی زد گفت
+رابطه عشقولانه رو
_هرجور مایلی
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴.۲k
۰۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.