اشک حسرت پارت ۱۴
#اشک حسرت #پارت ۱۴
سیگارمو که به آخر رسید انداختم تو جوب کوچیک کنار گل یاس ورفتیم داخل مادرم رفته بود اتاقش استراحت کنه امید وسهیل داشتن تی وی می دیدن دخترا هم تو آشپزخونه بودن منو آیدینم نشستیم کنار پسرا از دیدن تی وی اصلا خوشم نمیومد موبایلم رو برداشتم ونگاهی بهش انداختم یه شماره ناشناس پیام داده بود یه متن خیلی جالب که ازش خوشم اومده بود
سکـوت کن
چشمهایت
گویاترین گفتگوی دنیاست
گفتگو ترین صداقت دنیاست
و عاشقانه ترین
صدای عاشقانههاست
سکوت کن
من هر آنچه را
که باید بشنوم
هر آنچه را که
باید ببینم و ببوسم و لمس کنم
در چشمهایت یافتهام
سکوت کن چشمهایت گویاترین
گفتگوی عاشقانههاست.
متعجب بودم کی این متن زیبا رو فرستاده بود
نمی خواستم جوابش رو بدم گوشیمو گذاشتم رو میز وبازم صدای دایی بهمن بود که تو سرم می پیچید
عصر همون روز:
نگاهی به پله های کوتاه انداختم وبی حوصله رفتم بالا در رو باز کردم ورفتم تو خونه مثله همیشه خونشون تر تمیز بود وشباهت اجیبی به موزه داشت چند قدم جلو رفتم دایی بهمن نشسته بود تو سالن
- خوش اومدی پسرم
رفتم کنارش وسلام کردم با دقت نگاهم کردوگفت : اصلا عوض نشدی پسر مادرت چطوره
- بد نیستن
دایی: بنشین پسرم
نشستم دل خوشی از دایی ام نداشتم تو مشکلاتمون از دشمنم بدتر بود انقدر غُر زاد وحرف بابا رو زد که آخرش مامان دعواش کرد وبعد از اون موقع قهر کرد ودیگه سراغمون رو نگرفته بود ولی حالا منو واسه چی می خواست
- شما چطورید دایی خانواده خوبن
- سلام
رومو برگردوندم دایی فقط یه دختر داشت پانیذ یه دختر ریزه میزه ای خوشگل ولی دختر دایی بود ومن دلخوشی ازشون نداشتم سرد جوابش رو دادم اومد ورو مبلی روبه روم نشست وگفت : عمه مهتاب خوبه سعید هدیه چطوه سهیل
- خوبن بیای یه سر بهشون بزنی خوشحال میشن
دایی خنده ای کرد وگفت : نیش وکنایه زدنت درست مثله پدر خدابیامرزته اگه خدا بخواد حتما رفت امدمونم بیشتر میشه
سوالی نگاهش کردم تلفن کنارش رو برداشت وشماره ای گرفت
دایی: الو...ضیایی کجایی پس منتظریم
گوشی رو گذاشت وگفت : ضیایی وکیلمه می شناسیش که
- بله
ضیایی یه وکیل معروف بود وکارش با کله گنده ها بود دایی هم از اون کله گنده ها بود وپولش از جارووبالا می رفت دلم گواهی بد می داد ودلشوره داشتم دودل گفتم : دایی چیزی شده
دایی: عجله نکن پسر...بزار وکیلم بیاد می فهمی .
نگاهم به پانیذ افتاد سرش پایین بود وداشت با انگشتای دستش بازی می کرد .
دایی : شنیدم تو شرکت دوست پدرت کار می کنی ... کی بود اسمش یادم نمیاد
- شباهنگ
دایی خندید وگفت : آره شباهنگ چرا نمیای تو شرکت دایی ات کار کنی
- گذشته رو یادتون رفته
دایی: کینه ای نباش
سیگارمو که به آخر رسید انداختم تو جوب کوچیک کنار گل یاس ورفتیم داخل مادرم رفته بود اتاقش استراحت کنه امید وسهیل داشتن تی وی می دیدن دخترا هم تو آشپزخونه بودن منو آیدینم نشستیم کنار پسرا از دیدن تی وی اصلا خوشم نمیومد موبایلم رو برداشتم ونگاهی بهش انداختم یه شماره ناشناس پیام داده بود یه متن خیلی جالب که ازش خوشم اومده بود
سکـوت کن
چشمهایت
گویاترین گفتگوی دنیاست
گفتگو ترین صداقت دنیاست
و عاشقانه ترین
صدای عاشقانههاست
سکوت کن
من هر آنچه را
که باید بشنوم
هر آنچه را که
باید ببینم و ببوسم و لمس کنم
در چشمهایت یافتهام
سکوت کن چشمهایت گویاترین
گفتگوی عاشقانههاست.
متعجب بودم کی این متن زیبا رو فرستاده بود
نمی خواستم جوابش رو بدم گوشیمو گذاشتم رو میز وبازم صدای دایی بهمن بود که تو سرم می پیچید
عصر همون روز:
نگاهی به پله های کوتاه انداختم وبی حوصله رفتم بالا در رو باز کردم ورفتم تو خونه مثله همیشه خونشون تر تمیز بود وشباهت اجیبی به موزه داشت چند قدم جلو رفتم دایی بهمن نشسته بود تو سالن
- خوش اومدی پسرم
رفتم کنارش وسلام کردم با دقت نگاهم کردوگفت : اصلا عوض نشدی پسر مادرت چطوره
- بد نیستن
دایی: بنشین پسرم
نشستم دل خوشی از دایی ام نداشتم تو مشکلاتمون از دشمنم بدتر بود انقدر غُر زاد وحرف بابا رو زد که آخرش مامان دعواش کرد وبعد از اون موقع قهر کرد ودیگه سراغمون رو نگرفته بود ولی حالا منو واسه چی می خواست
- شما چطورید دایی خانواده خوبن
- سلام
رومو برگردوندم دایی فقط یه دختر داشت پانیذ یه دختر ریزه میزه ای خوشگل ولی دختر دایی بود ومن دلخوشی ازشون نداشتم سرد جوابش رو دادم اومد ورو مبلی روبه روم نشست وگفت : عمه مهتاب خوبه سعید هدیه چطوه سهیل
- خوبن بیای یه سر بهشون بزنی خوشحال میشن
دایی خنده ای کرد وگفت : نیش وکنایه زدنت درست مثله پدر خدابیامرزته اگه خدا بخواد حتما رفت امدمونم بیشتر میشه
سوالی نگاهش کردم تلفن کنارش رو برداشت وشماره ای گرفت
دایی: الو...ضیایی کجایی پس منتظریم
گوشی رو گذاشت وگفت : ضیایی وکیلمه می شناسیش که
- بله
ضیایی یه وکیل معروف بود وکارش با کله گنده ها بود دایی هم از اون کله گنده ها بود وپولش از جارووبالا می رفت دلم گواهی بد می داد ودلشوره داشتم دودل گفتم : دایی چیزی شده
دایی: عجله نکن پسر...بزار وکیلم بیاد می فهمی .
نگاهم به پانیذ افتاد سرش پایین بود وداشت با انگشتای دستش بازی می کرد .
دایی : شنیدم تو شرکت دوست پدرت کار می کنی ... کی بود اسمش یادم نمیاد
- شباهنگ
دایی خندید وگفت : آره شباهنگ چرا نمیای تو شرکت دایی ات کار کنی
- گذشته رو یادتون رفته
دایی: کینه ای نباش
۱۰.۱k
۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.