ابراهیم کمی برای ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر
ابراهیم کمی برای ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به
آنها نشان داد. تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم.
آقــای داودی گفت: چند تــا از بچههای هیئت والیبال تهران با ما هســتند.
نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟
ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشــان والیبالیست
حرفــهای بودند یک طــرف بودند، ابراهیم به تنهائــی در طرف مقابل. تعداد
زیادی هم تماشاگر بودند.
ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچههای باال زده و زیر پیراهنی مقابل
آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور میکرد.
بازی آنها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختالف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام
شد. بعد هم بچههای ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند.
آنها باورشان نمیشــد یک رزمنده ساده، مثل حرفهای ترین ورزشکارها
بازی کند.
یکبــار هم در پادگان دوکوهــه برای رزمندهها از والیبــال ابراهیم تعریف
کردم. یکی از بچهها رفت وتوپ والیبال آورد. بعد هم دو تا تیم تشــکیل داد
و ابراهیم را هم صدا کرد.
او ابتدا زیر بار نمیرفت و بازی نمیکرد اما وقتی اصرار کردیم گفت: پس
همه شما یکطرف، من هم تکی بازی میکنم!
بعــد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــاال اینقدر نخندیده بودیم،
ابراهیم هر ضربهای که میزد چند نفر به سمت توپ میرفتند و به هم برخورد
میکردند و روی زمین میافتادند!
ابراهیم درپایان با اختالف زیادی بازی را برد.
آنها نشان داد. تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم.
آقــای داودی گفت: چند تــا از بچههای هیئت والیبال تهران با ما هســتند.
نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟
ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشــان والیبالیست
حرفــهای بودند یک طــرف بودند، ابراهیم به تنهائــی در طرف مقابل. تعداد
زیادی هم تماشاگر بودند.
ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچههای باال زده و زیر پیراهنی مقابل
آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور میکرد.
بازی آنها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختالف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام
شد. بعد هم بچههای ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند.
آنها باورشان نمیشــد یک رزمنده ساده، مثل حرفهای ترین ورزشکارها
بازی کند.
یکبــار هم در پادگان دوکوهــه برای رزمندهها از والیبــال ابراهیم تعریف
کردم. یکی از بچهها رفت وتوپ والیبال آورد. بعد هم دو تا تیم تشــکیل داد
و ابراهیم را هم صدا کرد.
او ابتدا زیر بار نمیرفت و بازی نمیکرد اما وقتی اصرار کردیم گفت: پس
همه شما یکطرف، من هم تکی بازی میکنم!
بعــد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــاال اینقدر نخندیده بودیم،
ابراهیم هر ضربهای که میزد چند نفر به سمت توپ میرفتند و به هم برخورد
میکردند و روی زمین میافتادند!
ابراهیم درپایان با اختالف زیادی بازی را برد.
۱.۱k
۱۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.