اشک حسرت پارت ۴۳
#اشک حسرت #پارت ۴۳
سعید :
نشسته بودم کنار آیدین وحرف می زدیم هدیه چای اورد آیدین با لبخندی گفت : من می خوام چای خواستگاری رو بخورم اگه زحمتی نیست یه لیوان آب برام بیارین
هدیه : بله حتما
آیدین روشو برگردوند طرف من وگفت : نمی خوای شب خواستگاری خواهرت رنگی بپوشی بازم مشکی
- باورت لباس رنگی ندارم معمولا لباسام یا تیره است یا سفید
آیدین : پس بلند شو بریم یه پیرهن سفید بپوش کتم می پوشی
- مگه خواستگاری منه
آیدین : اِ سعید خواستگاری رفیقمونه داداشمون
- من دیگه داداشش نیستم
آیدین : چرا اونوقت
- خودش خواسته دامادمون باشه
آیدین خندید وگفت : ایول امید خیلی با حاله
هدیه با لیوان آب برگشت و داد به آیدین
آیدین : ممنون زن داداش
هدیه لبخندی زد ورفت با آیدین رفتیم اتاقم ولباسم رو عوض کردم آیدین با دقت نگاهم می کرد
- به چی نگاه می کنی
آیدین : به قد ریزه میزه ات
- من ریزه میزم ؟
آیدین : من قدم بلندتره
- مبارکت داداش
آیدین خندید وگفت : خوبه که هم سن هستیم ولی تو از من خیلی کوچیکتر نشون میدی
- دیونه ای بخدا
آیدین : سعید
- جونم داداش
آیدین : می خوام ...
با صدای زنگ در لبخندی زد وگفت : فکر کنم داماد اومد من طرف خونه ای دامادم گفته باشم
- خیلی لوسی آیدین بریم
از آینه خودمو نگاه کردم آیدین زد به شونم وگفت : عالی شدی بریم
با هم از اتاقم رفتیم بیرون مادر با لبخند نگاهم کرد سهیل رفته بود استقبال امید منو آیدینم رفتیم کنار در که امید اومد داخل ویه دست گل بزرگ پراز گل های هزار برگ رُز بود هدیه با فاصله از ما ایستاده بود امید رفت ودسته گل رو به هدیه داد
آیدین تو گوشم گفت : ماهم بوقیم این وسط
خندیدم وبرگشتم آسمان رو نگاه کردم با لبخند سلام کرد
- سلام خوش اومدین
آیدین : سلام
آسمان اصلا جوابش رو نداد
آیدین نگاهم کرد شونه بالا انداختم از اون روز که تو باغ بودیم آسمان کلا از خانواده ای آیدین دلخور بود
سعید :
نشسته بودم کنار آیدین وحرف می زدیم هدیه چای اورد آیدین با لبخندی گفت : من می خوام چای خواستگاری رو بخورم اگه زحمتی نیست یه لیوان آب برام بیارین
هدیه : بله حتما
آیدین روشو برگردوند طرف من وگفت : نمی خوای شب خواستگاری خواهرت رنگی بپوشی بازم مشکی
- باورت لباس رنگی ندارم معمولا لباسام یا تیره است یا سفید
آیدین : پس بلند شو بریم یه پیرهن سفید بپوش کتم می پوشی
- مگه خواستگاری منه
آیدین : اِ سعید خواستگاری رفیقمونه داداشمون
- من دیگه داداشش نیستم
آیدین : چرا اونوقت
- خودش خواسته دامادمون باشه
آیدین خندید وگفت : ایول امید خیلی با حاله
هدیه با لیوان آب برگشت و داد به آیدین
آیدین : ممنون زن داداش
هدیه لبخندی زد ورفت با آیدین رفتیم اتاقم ولباسم رو عوض کردم آیدین با دقت نگاهم می کرد
- به چی نگاه می کنی
آیدین : به قد ریزه میزه ات
- من ریزه میزم ؟
آیدین : من قدم بلندتره
- مبارکت داداش
آیدین خندید وگفت : خوبه که هم سن هستیم ولی تو از من خیلی کوچیکتر نشون میدی
- دیونه ای بخدا
آیدین : سعید
- جونم داداش
آیدین : می خوام ...
با صدای زنگ در لبخندی زد وگفت : فکر کنم داماد اومد من طرف خونه ای دامادم گفته باشم
- خیلی لوسی آیدین بریم
از آینه خودمو نگاه کردم آیدین زد به شونم وگفت : عالی شدی بریم
با هم از اتاقم رفتیم بیرون مادر با لبخند نگاهم کرد سهیل رفته بود استقبال امید منو آیدینم رفتیم کنار در که امید اومد داخل ویه دست گل بزرگ پراز گل های هزار برگ رُز بود هدیه با فاصله از ما ایستاده بود امید رفت ودسته گل رو به هدیه داد
آیدین تو گوشم گفت : ماهم بوقیم این وسط
خندیدم وبرگشتم آسمان رو نگاه کردم با لبخند سلام کرد
- سلام خوش اومدین
آیدین : سلام
آسمان اصلا جوابش رو نداد
آیدین نگاهم کرد شونه بالا انداختم از اون روز که تو باغ بودیم آسمان کلا از خانواده ای آیدین دلخور بود
۱۳.۹k
۱۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.