اشک حسرت پارت ۴۸
#اشک حسرت #پارت ۴۸
آسمان :
امید وهدیه سخت مشغول خرید بودن وبه زودی شاهد عقدشون بودیم منم گاهی وقت ها کمکی می کردم ونظری می دادم ولی هدیه وامید خودشون می خواستن کاراشون رو انجام بدن دل تنگ سعید بودم بجز مسیج فرستادن نمی تونستیم همدیگرو ببینیم نه من می خواستم نه اون وتا حالا حرفی هم پیش نیومده بود سعید بیش از حد خودش به خودش سخت می گرفت تا تا غروب سرکار بود وقتی میومد خونه خیلی خسته بود وزودم می خوابید اونم به اسرار من امید قول داده بود تو نمایشگاه دوستش کاری برام پیدا کنه ومنتظر دوستش بود که بگه کی برم اونجا سر کار این همه درس خوندم حالا باید واسه پر کردن وقتم همچین کاری رو بپذیرم دلم خیلی هوای سعید رو داشت واصلا نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم پس دودلی رو کنار زدم وشماره ای رو باتلفن خونه گرفتم
سعید:الو بفرمایید
- سلام سعید
سعید: سلام خوبی
- خوبم یعنی الان صدات رو شنیدم خوبم
سعید : بازم تنهایی؟
- اره مثله همیشه
سعید : هدیه نمی تونه تو رو ببینه
- نه اون کار داره ...سعید
سعید : جانم
لبخندی زدم وگفتم : راستش ...خیلی دلم برای دیدنت تنگ شده
سعید : منم دلم برات تنگ شده ولی تا حالا پیش نیومد تنهایی بیام خونتون همیشه با آیدین میام که تو خوش نداری اونو ببینی
- خیلی خوب مزاحمت نمیشم
سعید : این چه حرفیه می زنی آسمان ...
- منظورم ..من...
سعید : ناراحت شدی ؟
- نه
سعید : نیم ساعت دیگه میام اونجا بریم بیرون فقط نیم ساعت وقت داری آماده بشی
متعجب تا خواستم جوابشو بدم قطع کرد خندیدم وگفتم : آخ خدا مرسی سعیدم رو می بینم
کمتر از ده دیقه آماده شدم پس چون وقت داشتم یه آرایش خوشگل انجام دادم با صدای زنگ گوشی همراهم برداشتمش شماره ای سعید بود
- الو سعید
سعید : بیرون منتظرتم
این همه وقت من داشتم یه ریمل وخط چشم می زدم تند وسریع یه رژ گوشتی زدم به لبم وبدو رفتم بیرون با ذوق از خونه زدم بیرون با صدای بوق ماشین مدل بالایی برگشتم
- بیا اینجا آسمان
رفتم ونشستم تو ماشین وگفتم : سلام این ماشین کیه ؟
سعید: دایی ام
- جدی میگم سعید
سعید : منم جدی میگم دیگه کنار دایی ام کار می کنم
- واقعا
سعید : آره فقط کارش خیلی سخته واسه دوساعت ازش مرخصی گرفتم
- آخ تقصیر منه
سعید : خودم بیشتر دوست داشتم ببینمت
راه افتاد کنجکاو گفتم : چه کاریه که بهت ماشین دادن
سعید : دایی ام ملیاردره از اونا که نمی دونن با پولون چیکار کنن
- پس چرا به شما کمک نمی کنه
سعید : مثلا این کمکشه دایی ام از وقتی پدرم رفته خواستگاری مادرم ناراضی بوده تا به الان میگه مقصر حال بد مادرم پدرمه
- کاش پدرت رو می دیدم
سعید :داداش بزرگم شبیه اون
- داداشت نمی خواد برگرده کشور خودش
سعید : نمی دونم وازش خبر ندارم
آسمان :
امید وهدیه سخت مشغول خرید بودن وبه زودی شاهد عقدشون بودیم منم گاهی وقت ها کمکی می کردم ونظری می دادم ولی هدیه وامید خودشون می خواستن کاراشون رو انجام بدن دل تنگ سعید بودم بجز مسیج فرستادن نمی تونستیم همدیگرو ببینیم نه من می خواستم نه اون وتا حالا حرفی هم پیش نیومده بود سعید بیش از حد خودش به خودش سخت می گرفت تا تا غروب سرکار بود وقتی میومد خونه خیلی خسته بود وزودم می خوابید اونم به اسرار من امید قول داده بود تو نمایشگاه دوستش کاری برام پیدا کنه ومنتظر دوستش بود که بگه کی برم اونجا سر کار این همه درس خوندم حالا باید واسه پر کردن وقتم همچین کاری رو بپذیرم دلم خیلی هوای سعید رو داشت واصلا نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم پس دودلی رو کنار زدم وشماره ای رو باتلفن خونه گرفتم
سعید:الو بفرمایید
- سلام سعید
سعید: سلام خوبی
- خوبم یعنی الان صدات رو شنیدم خوبم
سعید : بازم تنهایی؟
- اره مثله همیشه
سعید : هدیه نمی تونه تو رو ببینه
- نه اون کار داره ...سعید
سعید : جانم
لبخندی زدم وگفتم : راستش ...خیلی دلم برای دیدنت تنگ شده
سعید : منم دلم برات تنگ شده ولی تا حالا پیش نیومد تنهایی بیام خونتون همیشه با آیدین میام که تو خوش نداری اونو ببینی
- خیلی خوب مزاحمت نمیشم
سعید : این چه حرفیه می زنی آسمان ...
- منظورم ..من...
سعید : ناراحت شدی ؟
- نه
سعید : نیم ساعت دیگه میام اونجا بریم بیرون فقط نیم ساعت وقت داری آماده بشی
متعجب تا خواستم جوابشو بدم قطع کرد خندیدم وگفتم : آخ خدا مرسی سعیدم رو می بینم
کمتر از ده دیقه آماده شدم پس چون وقت داشتم یه آرایش خوشگل انجام دادم با صدای زنگ گوشی همراهم برداشتمش شماره ای سعید بود
- الو سعید
سعید : بیرون منتظرتم
این همه وقت من داشتم یه ریمل وخط چشم می زدم تند وسریع یه رژ گوشتی زدم به لبم وبدو رفتم بیرون با ذوق از خونه زدم بیرون با صدای بوق ماشین مدل بالایی برگشتم
- بیا اینجا آسمان
رفتم ونشستم تو ماشین وگفتم : سلام این ماشین کیه ؟
سعید: دایی ام
- جدی میگم سعید
سعید : منم جدی میگم دیگه کنار دایی ام کار می کنم
- واقعا
سعید : آره فقط کارش خیلی سخته واسه دوساعت ازش مرخصی گرفتم
- آخ تقصیر منه
سعید : خودم بیشتر دوست داشتم ببینمت
راه افتاد کنجکاو گفتم : چه کاریه که بهت ماشین دادن
سعید : دایی ام ملیاردره از اونا که نمی دونن با پولون چیکار کنن
- پس چرا به شما کمک نمی کنه
سعید : مثلا این کمکشه دایی ام از وقتی پدرم رفته خواستگاری مادرم ناراضی بوده تا به الان میگه مقصر حال بد مادرم پدرمه
- کاش پدرت رو می دیدم
سعید :داداش بزرگم شبیه اون
- داداشت نمی خواد برگرده کشور خودش
سعید : نمی دونم وازش خبر ندارم
۱۳.۷k
۱۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.