پارت ۲۹
پارت ۲۹
آیدا : اسکول چیه دیوونه خودم از دوستش شنیدم .
من : حالا بیخیالش بریم پایین که مامان غذای مورد علاقت رو پخته .
آیدا با ذوق گفت : جون
من : فسنجون
آیدا : فسنجون ؟
من : نه بابا قیمه
آیدا : پس بزن بریم .
ناهار رو تو سکوت آشپزخونه که ناشی از نبود پسرا بود خوردیم البته با کلی دعوا سر غذا .
آرشم که معلوم نبود کجاس مامانم که جواب نداد وقتی پرسیدم .
بیخیال دست آیدا رو گرفتم و رفتیم بالا .
من : آیدا بچه ها رو جمع کن بریم شب کبابی کباب بختیاری بخوریم .
آیدا : اتفاقا همین الان باهاشون حرف زدم .
من : خوب بهشون بگو ببینم چیکارن ؟
آیدا : حله
عصر با بچه ها رفتیم بیرون و کلی خوش گذشت .
شام رو سارا حساب کرد به خاطر نامزدیش .
وقتی برگشتیم با کفشایی که دم در خونه دیدم تعجب کردم قرار نبود مهمون داشته باشیم که .
آرکم در رو باز کردم و رفتم تا برم تو اتاقم که مامان صدام زد .
من : بله مامان .
مامان : عزیزم یه لحظه بیا تو پذیرایی .
رفتم تو پذیرایی که رفتن همانا و رفتن تو بغل یه نفر دیگه همانا .
چشام تا حد ممکن گشاد شد .
جالب این بود که مامان هم با یه لبخند نگام می کرد .
از نگاهم که کنجکاوی درش موجود می زد همه چیز رو فهمید و با اشاره یه چیزی گفت که نفهمیدم .
لبخند زورکی ای زدم و گفتم : مامان معرفی نمی کنی ؟
مامان : عزیزم امروز موقع ناهار گفتم که داییت اینا میان دیگه .
من : جدی ؟
پس چرا من نشنیدم .
مامان : نمی دونم .
من : راستی مگه من دایی دارم و به اون آقائه که با لبخند رو به روم وایساده بود نگاه کردم .
دایی : بزار من براش بگم .
من : پس تو ببخشید ینی شما داییمین ؟
آقائه : آره .
من : پس میشه بغلتون کنم دیگه .
لبخندی زد و گفت : آره عزیزم چرا نشه .
از وقتی دایی رو دیدم حس خوبی داشتم آرامش تو صورتش موج می زد و لبخند از لباش فاصله نمی گرفت و این باعث شده بود ناخودآگاه دلم بخواد که بغلش کنم .
آروم بغلش کردم که اونم محکم منو تو بغلش گرفت .از بغلش که بیرون اومدم تازه جمعیت اندکی که اطرافم رو احاطه کرده بودن رو دیدم .
من : دایی اینا کین ؟
دایی لبخندی زد و گفت : بزار معرفیشون کنم .
به خانم مسنی که همسن مامان اینا بود اشاره کرد و گفت : زهرا خانم عشق بنده .
من : اوووه و بعد سلام کردم و زندایی رو بغل کردم .
بعدش به یه دختر همسن و سال خودم اشاره کرد و گفت : آرمیتا دختر یکی یدونه و خوشگل من .
و بعد به دو تا پسر که کنار هم وایساده بودن اشاره کرد و گفت : آرش پسر کوچیکم و به اون یکی اشاره کرد و گفت : اینم پسر بزرگم آراد.
من : خوشبختم
آرمیتا اومد و بغلم کرد و اظهار خوشبختی کرد و اون دو تا هم آرش با خنده سلام کرد و اون یکی ینی آراد آروم سلام کرد .
من : خوب دایی راجب اون قضیه چرا من نباید می دونستم که دایی دارم ؟
دایی به مبل اشاره کرد و جریان رو توضیح داد ...
آیدا : اسکول چیه دیوونه خودم از دوستش شنیدم .
من : حالا بیخیالش بریم پایین که مامان غذای مورد علاقت رو پخته .
آیدا با ذوق گفت : جون
من : فسنجون
آیدا : فسنجون ؟
من : نه بابا قیمه
آیدا : پس بزن بریم .
ناهار رو تو سکوت آشپزخونه که ناشی از نبود پسرا بود خوردیم البته با کلی دعوا سر غذا .
آرشم که معلوم نبود کجاس مامانم که جواب نداد وقتی پرسیدم .
بیخیال دست آیدا رو گرفتم و رفتیم بالا .
من : آیدا بچه ها رو جمع کن بریم شب کبابی کباب بختیاری بخوریم .
آیدا : اتفاقا همین الان باهاشون حرف زدم .
من : خوب بهشون بگو ببینم چیکارن ؟
آیدا : حله
عصر با بچه ها رفتیم بیرون و کلی خوش گذشت .
شام رو سارا حساب کرد به خاطر نامزدیش .
وقتی برگشتیم با کفشایی که دم در خونه دیدم تعجب کردم قرار نبود مهمون داشته باشیم که .
آرکم در رو باز کردم و رفتم تا برم تو اتاقم که مامان صدام زد .
من : بله مامان .
مامان : عزیزم یه لحظه بیا تو پذیرایی .
رفتم تو پذیرایی که رفتن همانا و رفتن تو بغل یه نفر دیگه همانا .
چشام تا حد ممکن گشاد شد .
جالب این بود که مامان هم با یه لبخند نگام می کرد .
از نگاهم که کنجکاوی درش موجود می زد همه چیز رو فهمید و با اشاره یه چیزی گفت که نفهمیدم .
لبخند زورکی ای زدم و گفتم : مامان معرفی نمی کنی ؟
مامان : عزیزم امروز موقع ناهار گفتم که داییت اینا میان دیگه .
من : جدی ؟
پس چرا من نشنیدم .
مامان : نمی دونم .
من : راستی مگه من دایی دارم و به اون آقائه که با لبخند رو به روم وایساده بود نگاه کردم .
دایی : بزار من براش بگم .
من : پس تو ببخشید ینی شما داییمین ؟
آقائه : آره .
من : پس میشه بغلتون کنم دیگه .
لبخندی زد و گفت : آره عزیزم چرا نشه .
از وقتی دایی رو دیدم حس خوبی داشتم آرامش تو صورتش موج می زد و لبخند از لباش فاصله نمی گرفت و این باعث شده بود ناخودآگاه دلم بخواد که بغلش کنم .
آروم بغلش کردم که اونم محکم منو تو بغلش گرفت .از بغلش که بیرون اومدم تازه جمعیت اندکی که اطرافم رو احاطه کرده بودن رو دیدم .
من : دایی اینا کین ؟
دایی لبخندی زد و گفت : بزار معرفیشون کنم .
به خانم مسنی که همسن مامان اینا بود اشاره کرد و گفت : زهرا خانم عشق بنده .
من : اوووه و بعد سلام کردم و زندایی رو بغل کردم .
بعدش به یه دختر همسن و سال خودم اشاره کرد و گفت : آرمیتا دختر یکی یدونه و خوشگل من .
و بعد به دو تا پسر که کنار هم وایساده بودن اشاره کرد و گفت : آرش پسر کوچیکم و به اون یکی اشاره کرد و گفت : اینم پسر بزرگم آراد.
من : خوشبختم
آرمیتا اومد و بغلم کرد و اظهار خوشبختی کرد و اون دو تا هم آرش با خنده سلام کرد و اون یکی ینی آراد آروم سلام کرد .
من : خوب دایی راجب اون قضیه چرا من نباید می دونستم که دایی دارم ؟
دایی به مبل اشاره کرد و جریان رو توضیح داد ...
۳۹.۱k
۱۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.