پارت ۶ فیک معجزه ی عشق
پارت ۶ فیک معجزه ی عشق
دوتا بازوهاش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد و بازوهای ناره رو توی دستاش فشرد
_چه غلطی کردی؟
ناره همونطور که ریز ریز اتسه میکرد برید بریده جواب داد
_من...به...بابونه...حساسیت دارم...عطرت با...بونس...
سهون یکم فکر کرد . خوب اتسه ی ناره تقصیر سهون بود چون اون عطر بابونه زده بود . اون حالتشون باعث میشد که عطر سهون بینی ناره رو قلقلک بده و ناره مدام اتسه کنه . سهون وقتی به خودش اومد سریع از ناره جدا شد و چند قدم به عقب رفت تا ناره اتسه نکنه .
سهون_خوب...باشه...اتست تقصیر من بود...
با چشم و ابروش به دستمال خونی روی میز اشاره کرد
_اون چی؟...اونم تقصیر منه؟؟
_قصد داشتم جمعش کنم...انقدرم پررو بازی در نیار من سگ بشم روزی هزار وعده بگی غلط بکنم از این غلطا بکنم
سهون با شنیدن این حرف یاد گذشته ی خودش افتاد
(_پسره ی عوضی اگه دنبالم بیای کاری میکنم روزی هزار وعده بگی غلط بکنم از این غلطا بکنم...
_من اون نیستم...
_اره تو اون نیستی و منم دختر بابام نیستم...)
سهون سرشو به چپ و راست تکون داد تا از فکراش بیاد بیرون . نه...اون نمی تونست اون دختر باشه . اگه سهون اسم اون دخترو میدونست الان اینهمه سوال براش پیش نمیومد . چرا حرفاشون دقیقا باید مثل هم باشه . با شنیدن اسمش به خودش اومد
_سهون...اوه سهون
_هااااان...دهنت کف نکرد دختره ی...
ادامه ی حرفشو خورد و بدون توجه به ناره از کنارش رد شد و سمت درخت های دورشون رفت .ناره نشست روی اون چوب و سرشو روی میز گذاشت . گلوش خیلی میسوخت به خاطر همین نمی تونست آب دهنشو قورت بده . همه چیز آورده بود به جز قرص . چشماش رو بست و دوباره خوابید
---
سهون داشت به اون قضیه فکر میکرد . حرفاشون کاملا یکی بود...قیافه هاشون شبیه هم بود . البته اون قضیه به دو سال پیش مربوط میشد . چیزی که باعث شده بود سهون زندگیشو ول کنه و به سمت جنگل بره و اونجا زندگی کنه
....
خماری بهتون خوش بگذره😉
دوتا بازوهاش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد و بازوهای ناره رو توی دستاش فشرد
_چه غلطی کردی؟
ناره همونطور که ریز ریز اتسه میکرد برید بریده جواب داد
_من...به...بابونه...حساسیت دارم...عطرت با...بونس...
سهون یکم فکر کرد . خوب اتسه ی ناره تقصیر سهون بود چون اون عطر بابونه زده بود . اون حالتشون باعث میشد که عطر سهون بینی ناره رو قلقلک بده و ناره مدام اتسه کنه . سهون وقتی به خودش اومد سریع از ناره جدا شد و چند قدم به عقب رفت تا ناره اتسه نکنه .
سهون_خوب...باشه...اتست تقصیر من بود...
با چشم و ابروش به دستمال خونی روی میز اشاره کرد
_اون چی؟...اونم تقصیر منه؟؟
_قصد داشتم جمعش کنم...انقدرم پررو بازی در نیار من سگ بشم روزی هزار وعده بگی غلط بکنم از این غلطا بکنم
سهون با شنیدن این حرف یاد گذشته ی خودش افتاد
(_پسره ی عوضی اگه دنبالم بیای کاری میکنم روزی هزار وعده بگی غلط بکنم از این غلطا بکنم...
_من اون نیستم...
_اره تو اون نیستی و منم دختر بابام نیستم...)
سهون سرشو به چپ و راست تکون داد تا از فکراش بیاد بیرون . نه...اون نمی تونست اون دختر باشه . اگه سهون اسم اون دخترو میدونست الان اینهمه سوال براش پیش نمیومد . چرا حرفاشون دقیقا باید مثل هم باشه . با شنیدن اسمش به خودش اومد
_سهون...اوه سهون
_هااااان...دهنت کف نکرد دختره ی...
ادامه ی حرفشو خورد و بدون توجه به ناره از کنارش رد شد و سمت درخت های دورشون رفت .ناره نشست روی اون چوب و سرشو روی میز گذاشت . گلوش خیلی میسوخت به خاطر همین نمی تونست آب دهنشو قورت بده . همه چیز آورده بود به جز قرص . چشماش رو بست و دوباره خوابید
---
سهون داشت به اون قضیه فکر میکرد . حرفاشون کاملا یکی بود...قیافه هاشون شبیه هم بود . البته اون قضیه به دو سال پیش مربوط میشد . چیزی که باعث شده بود سهون زندگیشو ول کنه و به سمت جنگل بره و اونجا زندگی کنه
....
خماری بهتون خوش بگذره😉
۱۷.۸k
۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.