سالهای آخر، قبل از انقالب بود. ابراهیم به جز رفتن به بازا
سالهای آخر، قبل از انقالب بود. ابراهیم به جز رفتن به بازار مشغول فعالیت
دیگری بود.
تقریبًا کســی از آن خبر نداشــت. خودش هم چیزی نمیگفت. اما کام ًال
رفتار واخالقش عوض شده بود.
ابراهیم خیلی معنویتر شــده بود. صبحها یک پالســتیک مشکی دستش
میگرفت و به سمت بازار میرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
یکروز با موتور از ســر خیابان رد میشدم. ابراهیم را دیدیم. پرسیدم: داش
ابرام کجا میری؟!
گفت: میرم بازار.
ســوارش کردم، بین راه گفتم: چند وقته این پالســتیک رو دستت میبینم
چیه!؟ گفت: هیچی کتابه!
بین راه، سر کوچه نائب السلطنه پیاده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب
کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود. پس کجا رفت!؟
بــا کنجکاوی بــه دنبالش آمدم. تا اینکه رفت داخل یک مســجد، من هم
دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد.
دیگری بود.
تقریبًا کســی از آن خبر نداشــت. خودش هم چیزی نمیگفت. اما کام ًال
رفتار واخالقش عوض شده بود.
ابراهیم خیلی معنویتر شــده بود. صبحها یک پالســتیک مشکی دستش
میگرفت و به سمت بازار میرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
یکروز با موتور از ســر خیابان رد میشدم. ابراهیم را دیدیم. پرسیدم: داش
ابرام کجا میری؟!
گفت: میرم بازار.
ســوارش کردم، بین راه گفتم: چند وقته این پالســتیک رو دستت میبینم
چیه!؟ گفت: هیچی کتابه!
بین راه، سر کوچه نائب السلطنه پیاده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب
کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود. پس کجا رفت!؟
بــا کنجکاوی بــه دنبالش آمدم. تا اینکه رفت داخل یک مســجد، من هم
دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد.
۳.۳k
۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.