خستـه ام از تـظاهـر به ایـستادگی
خستـه ام از تـظاهـر به ایـستادگی
از پـنهان کـردن زخـم هایم
زور که نــیست!
دیگر نمیتوانم بــی دلیل بـخندم و
با لبخندی مسخره وانـمود کنم هـمه چـیز
رو به راه اسـت...!
اصـلا دیگر نمیخواهم کـه بـخندم...
میخـواهـم لـج کـنم
باخـودم...
با تـو... با همه ی دنیــا...!
چـقدر بگویم فردا روز دیگریـست و
امروز بیایی ومثل هر روز
باشی...؟؟!
خــسته ام...
از تــو...
از خــودم
از همه ی زندگــــی...
از پـنهان کـردن زخـم هایم
زور که نــیست!
دیگر نمیتوانم بــی دلیل بـخندم و
با لبخندی مسخره وانـمود کنم هـمه چـیز
رو به راه اسـت...!
اصـلا دیگر نمیخواهم کـه بـخندم...
میخـواهـم لـج کـنم
باخـودم...
با تـو... با همه ی دنیــا...!
چـقدر بگویم فردا روز دیگریـست و
امروز بیایی ومثل هر روز
باشی...؟؟!
خــسته ام...
از تــو...
از خــودم
از همه ی زندگــــی...
۱.۱k
۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.