جاذبه ی چشمات 😈 😇
جاذبه ی چشمات 😈 😇
پارت ۱۶۲ 💞
که رها گفت :بیتا از کوچیکی نرس خیلی خاصی از مار داشت و از بچگی کابوسش بود و باعث میشد با این کابوسا اون زمان باعث تشنجش میشد و از وقتی تو این خونه بودیم هر وقت مار میدید یا خوابشو از هوش میرفت و ضربانش ضعیف و ضعیف تر که بخاطر همین یبار رفت کما
که یهو با کلمه ی کما دنیا رو سرم خراب شد
که رها و خاله ی رادین رفتن طبقه بالا و منم شروع کردم راه رفتم که یهو محکم به شیشه رو به روم مشت زدم که شرکت و دستمو داغون کرد ولی اصلا برام مهم نبود با بی عقلیم معلوم نیس چه بلایی سر بیتا بیاد وایی خدا اگه بیتا چیزی بشه نمیشم خودمو که دوباره محکم تر به شیشه مشت زدم که رادین منو گرفت و داد زد :معلوم هس چت شده داری چیکار میکنی ؟هان ؟ دیوونه شدی
که یهو با چشمایی که قرمز شده بودن بهش نگاه کردم ولی حرفی نزدم و ساکت شدم
رادین :بگیر بشین زد دستاتو داغون کردی
که یهو با پوزخند گفتم :حالت خوشه مگه نمیبینی بیتا حالش بده که یهو با عصبانیت داد زدم هاننننن نمیبینی میخوای آروم بگیرم میخوای عصبی نشم میخوای بخندم
که از عصبانیت سرم داشت منفجر میشد
که یهو رادین نشوندم و دستمو گرفت و شروع کرد خورده شیشه هارو از دستم درآوردن
هیچی حس نمیکردم
فقط یچی میخواستم اونم اینکه بیتا حالش خوب بشه
رادین دستامو باند پیچی کرد و رفت دستاشو بشوره که صدا خنده اومد از بالا که رفتم بالا و هیشکی اونجا نبود در اتاق رو باز کردم که رها ایستاده بود و خاله ی رادین برا بیتا سرم وصل کرد و بلند شد که بیاد بیرون که منو دید
خاله ی رادین به دستام نگا کرد و گفت :چیشده
-بیخیال بیتا حالش چطوره ؟
خاله ی رادین :خوبه و ممکنه تا فردا یا پس فردا بخواب که جای نگرانی نیس طبیعیه فقط حواست بهش باشه که دوباره چشمم به سالی نخوره
و بیدار شد این دارو ها رو که رو میز نوشتم بعد خوردن چند تا ویتامین و غذا بخوره
و از هرچی میترسه حتی فیلم ترسناک دوری کنه چون ضربه ی بدی میخوره و برا قلبش خوب نیست
حرفای خاله ی رادین تموم شد و رفت پایین
رها :خواهش میکنم حواست بهش باشه
-هس نگران نباش
که رفت و رادین هم خدافظ کرد و رفتن رفتم پایین رو مبل نشستم که پیام اومد کنارم
که بهش گفتم سالی رو بفرسته بره
پیام :باشه
که یهو چشمم به سالی افتاد که عصبی دستم رو کوبیدم به میز رو به رو که با داد گفتم :مگه نگفتم اینو ببند چرا اینجاست ؟
پیام سریع سالی رو گرفت و انداخت تو جعبه سیاهی که واسه بیرون بردنش استفاده میکنه و از خونه زد بیرون
۵ صبح بود و هوا گرگ و میش بود
که اومدم برم طبقه بالا که
پریا :دستت داره خون میاد بشین پانسمانش رو عوض کنم بعد برو
که همونجا سر جام نشستم و با جعبه ی کمک اولیه اومد نشست کنارم
چطوره ؟همه کامنت💞
پارت ۱۶۲ 💞
که رها گفت :بیتا از کوچیکی نرس خیلی خاصی از مار داشت و از بچگی کابوسش بود و باعث میشد با این کابوسا اون زمان باعث تشنجش میشد و از وقتی تو این خونه بودیم هر وقت مار میدید یا خوابشو از هوش میرفت و ضربانش ضعیف و ضعیف تر که بخاطر همین یبار رفت کما
که یهو با کلمه ی کما دنیا رو سرم خراب شد
که رها و خاله ی رادین رفتن طبقه بالا و منم شروع کردم راه رفتم که یهو محکم به شیشه رو به روم مشت زدم که شرکت و دستمو داغون کرد ولی اصلا برام مهم نبود با بی عقلیم معلوم نیس چه بلایی سر بیتا بیاد وایی خدا اگه بیتا چیزی بشه نمیشم خودمو که دوباره محکم تر به شیشه مشت زدم که رادین منو گرفت و داد زد :معلوم هس چت شده داری چیکار میکنی ؟هان ؟ دیوونه شدی
که یهو با چشمایی که قرمز شده بودن بهش نگاه کردم ولی حرفی نزدم و ساکت شدم
رادین :بگیر بشین زد دستاتو داغون کردی
که یهو با پوزخند گفتم :حالت خوشه مگه نمیبینی بیتا حالش بده که یهو با عصبانیت داد زدم هاننننن نمیبینی میخوای آروم بگیرم میخوای عصبی نشم میخوای بخندم
که از عصبانیت سرم داشت منفجر میشد
که یهو رادین نشوندم و دستمو گرفت و شروع کرد خورده شیشه هارو از دستم درآوردن
هیچی حس نمیکردم
فقط یچی میخواستم اونم اینکه بیتا حالش خوب بشه
رادین دستامو باند پیچی کرد و رفت دستاشو بشوره که صدا خنده اومد از بالا که رفتم بالا و هیشکی اونجا نبود در اتاق رو باز کردم که رها ایستاده بود و خاله ی رادین برا بیتا سرم وصل کرد و بلند شد که بیاد بیرون که منو دید
خاله ی رادین به دستام نگا کرد و گفت :چیشده
-بیخیال بیتا حالش چطوره ؟
خاله ی رادین :خوبه و ممکنه تا فردا یا پس فردا بخواب که جای نگرانی نیس طبیعیه فقط حواست بهش باشه که دوباره چشمم به سالی نخوره
و بیدار شد این دارو ها رو که رو میز نوشتم بعد خوردن چند تا ویتامین و غذا بخوره
و از هرچی میترسه حتی فیلم ترسناک دوری کنه چون ضربه ی بدی میخوره و برا قلبش خوب نیست
حرفای خاله ی رادین تموم شد و رفت پایین
رها :خواهش میکنم حواست بهش باشه
-هس نگران نباش
که رفت و رادین هم خدافظ کرد و رفتن رفتم پایین رو مبل نشستم که پیام اومد کنارم
که بهش گفتم سالی رو بفرسته بره
پیام :باشه
که یهو چشمم به سالی افتاد که عصبی دستم رو کوبیدم به میز رو به رو که با داد گفتم :مگه نگفتم اینو ببند چرا اینجاست ؟
پیام سریع سالی رو گرفت و انداخت تو جعبه سیاهی که واسه بیرون بردنش استفاده میکنه و از خونه زد بیرون
۵ صبح بود و هوا گرگ و میش بود
که اومدم برم طبقه بالا که
پریا :دستت داره خون میاد بشین پانسمانش رو عوض کنم بعد برو
که همونجا سر جام نشستم و با جعبه ی کمک اولیه اومد نشست کنارم
چطوره ؟همه کامنت💞
۸.۹k
۲۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.