اشک حسرت
اشک حسرت
پارت۹۳
با گریه اومد تو بغلم وسرشو گذاشت رو سینم
- پانیذ چیزی نشده که می تونی بابات رو ببینی بیا
ازش فاصله گرفتم واتاق دایی رو نشونش دادم باهم رفتیم تو اتاق دایی درد داشت داشت ناله می کرد پانیذ باز اشکش سرازیر شده بود دایی سعی می کرد آرومش کنه ولی نمی تونست چون خودشم حالش خوب نبود
- پانیذ مگه نمی بینی دایی حالش بده یکم آروم باش
نشوندمش رو تک مبلی که تو اتاق بود وبهش آب دادم
دایی بهمن : سعید
- بله دایی
دایی : یه سری شکایات تنظیمشون کن تصادفم عمدی بود
- چی ...عمدی چرا دایی
دایی: دشمنام می خواستن این بلا رو سرم بیارن بگو کارامو انجام بدن زنگ بزن وکیل
پانیذم که ول کن نبود همش داشت گریه می کرد
- پانیذ میشه یه لحظه آروم باشی دایی شما یه چیزی بگید
دایی لبخندی زدوگفت : خوبم بابا چیزی نیست آروم باش
- پس من میرم کلانتری
دایی: همینجا بودن ببین کجا رفتن
- کی ؟
دایی متعجب نگاهم کرد وگفت : چندتا مامور کلانتری منتظر بودن یکم حالم بهتر بشه شکایت کنم به وکیلمم زنگ بزن
- این وقت شب
دایی: آره این وقت شب بدون اون حرفی نمی زنم
از اتاق رفتم بیرون وشماره وکیل رو گرفتم وقتی جواب تماسم رو داد براش توضیح دادم چی شد گفت خودش رو می رسونه واسه اینکه خواب از چشام بپره رفتم قهوه بگیرم یه مرد که قیافشم خیلی برام آشنا بود گفت اومد کنارم وگفت: سعادت
- شما
دور ورشو نگاهی کرد وگفت : بین خودمون باشه دایی ات نباید بفهمه
- چی رو نفهمه شما کی هستید ؟ !
مرده دقیق نگاهم کردوگفت : به نفع خودته
یه شماره بهم داد وگفت : زنگ بزن
متعجب رفتنش رو نگاه کردم وسری تکون دادم
- آقا قهوه اتون
شماره اش رو زدم تو گوشیم ورفتم رو یه صندلی نشستم
- سعید
سرمو بلند کردم وپانیذ رو نگاه کردم
پانیذ: آخی خسته بودی
- چیزی شده اومدی پایین
پانیذ: بابا گفت بری بالا
- باشه
قهوه ام رو که خوردم باهم رفتیم پیش دایی که خیلی درد داشت ولی منتظر وکیلش بود
- دایی فردا شکایت کنید بهتره یکم استراحت کنید حالتون خوب نیست .
دایی: نمی تونم سعید
- دایی شما که رفته بودید سفر اینجا چیکار می کردین ؟
دایی : باید واسه تو توضیح بدم
دایی رو نگاه کردم ورفتم رو صندلی نشستم پانیذ داشت نگاهم می کرد
پانیذ : بابا سعید فقط نگرانتونه چرا اینجوری باهاش حرف زدین
دایی: تو فضولی نکن دخترم سعید خودش زبون داره
ناراحت سرمو پایین انداختم بخاطر چی من الان تحقیر می شدم خانوادم ...درسته خانوادم پس سکوت می کنم
پارت۹۳
با گریه اومد تو بغلم وسرشو گذاشت رو سینم
- پانیذ چیزی نشده که می تونی بابات رو ببینی بیا
ازش فاصله گرفتم واتاق دایی رو نشونش دادم باهم رفتیم تو اتاق دایی درد داشت داشت ناله می کرد پانیذ باز اشکش سرازیر شده بود دایی سعی می کرد آرومش کنه ولی نمی تونست چون خودشم حالش خوب نبود
- پانیذ مگه نمی بینی دایی حالش بده یکم آروم باش
نشوندمش رو تک مبلی که تو اتاق بود وبهش آب دادم
دایی بهمن : سعید
- بله دایی
دایی : یه سری شکایات تنظیمشون کن تصادفم عمدی بود
- چی ...عمدی چرا دایی
دایی: دشمنام می خواستن این بلا رو سرم بیارن بگو کارامو انجام بدن زنگ بزن وکیل
پانیذم که ول کن نبود همش داشت گریه می کرد
- پانیذ میشه یه لحظه آروم باشی دایی شما یه چیزی بگید
دایی لبخندی زدوگفت : خوبم بابا چیزی نیست آروم باش
- پس من میرم کلانتری
دایی: همینجا بودن ببین کجا رفتن
- کی ؟
دایی متعجب نگاهم کرد وگفت : چندتا مامور کلانتری منتظر بودن یکم حالم بهتر بشه شکایت کنم به وکیلمم زنگ بزن
- این وقت شب
دایی: آره این وقت شب بدون اون حرفی نمی زنم
از اتاق رفتم بیرون وشماره وکیل رو گرفتم وقتی جواب تماسم رو داد براش توضیح دادم چی شد گفت خودش رو می رسونه واسه اینکه خواب از چشام بپره رفتم قهوه بگیرم یه مرد که قیافشم خیلی برام آشنا بود گفت اومد کنارم وگفت: سعادت
- شما
دور ورشو نگاهی کرد وگفت : بین خودمون باشه دایی ات نباید بفهمه
- چی رو نفهمه شما کی هستید ؟ !
مرده دقیق نگاهم کردوگفت : به نفع خودته
یه شماره بهم داد وگفت : زنگ بزن
متعجب رفتنش رو نگاه کردم وسری تکون دادم
- آقا قهوه اتون
شماره اش رو زدم تو گوشیم ورفتم رو یه صندلی نشستم
- سعید
سرمو بلند کردم وپانیذ رو نگاه کردم
پانیذ: آخی خسته بودی
- چیزی شده اومدی پایین
پانیذ: بابا گفت بری بالا
- باشه
قهوه ام رو که خوردم باهم رفتیم پیش دایی که خیلی درد داشت ولی منتظر وکیلش بود
- دایی فردا شکایت کنید بهتره یکم استراحت کنید حالتون خوب نیست .
دایی: نمی تونم سعید
- دایی شما که رفته بودید سفر اینجا چیکار می کردین ؟
دایی : باید واسه تو توضیح بدم
دایی رو نگاه کردم ورفتم رو صندلی نشستم پانیذ داشت نگاهم می کرد
پانیذ : بابا سعید فقط نگرانتونه چرا اینجوری باهاش حرف زدین
دایی: تو فضولی نکن دخترم سعید خودش زبون داره
ناراحت سرمو پایین انداختم بخاطر چی من الان تحقیر می شدم خانوادم ...درسته خانوادم پس سکوت می کنم
۲۰.۰k
۲۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.