پارت 20 برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت 20 #برایه من وتو این اخرش نیست
هیونگش...هیونگش
سخت ترین شکنجه هارو تحمل کرده بود که کسی به لوهان دست نزنه...
کلی سختی کشیده بود تا اون پاک بمونه...
اما حالا...حالا قرار بود چه اتفاقی واسش بیوفته؟...دلش خیلی واسه هیونگش تنگ شده بود...دلش هیونگشو میخواست...
سهون به چشمایه اشکیش نگاه کرد...
پشیمون شد...
راستش اون هیچ وقت با کسی نخوابیده بود...هیچ کسو مجبور نکرده بود که باهاش بخوابه...
اون لوهانو دید وازش خوشش اومد...قلبش به خواطره ارن لرزید...
نمیخواست گریه هایه اونو ببینه...
فقط میخواست داشته باشتش...
اشکشو در اورده بود...ناراحتش کرده بود...
اهی کشید که بازدمش تو صورت لو پخش شد...
لو چشماشو بست...اشک ریخت...
-پاشو دارم میرم بیرون تا اومدم غذا ودارو هاتو باید خورده باشی فهمیدی؟
واز جاش بلند شد...سرم لوهانو اروم در اورد...بیرون رفت...
لوهان باشنیدن صدایه در به پهلو چرخید تو خودش جمع شد
شروع به گریه کردن کرد صدایه
هق هقاش تو اتاق میپیچید
ونمیدونست کسی پشت در ایستاده با مشت هایه جمع شده وچشمان نقره ای رنگ به صداش گوش میده...
*بکهیون،عمارت پارک چانیول*
بکیهون هنوز بیدار نشده بود...
اما ملافه ها تمیز شده بودن واون بینشون خواب بود...
چانیول رفته بود...
افتاب اروم بالا میومد ونورش رو صورت بکهیون میپاشید...
بک به ارومی چشماشو باز کرد...
وقتی همه چیز یادش اومد اشک جمع شد تو چشماش...درداش شروع شده بود...کمرش تیر مکشید...پایین تنش میسوخت...خیلی درد داشت
حتی نمیتونست تکون بخوره
یهو یادش افتاد نکنه سره لوهانم هیمچین بالایی اومده باشه...
نکنه اونم اینقدر شکنجش داده باشن...با این افکار دلش بدتر تیر کشید گرسنه بود هیچی نخورده بود...اشکاش رو بالش میریخت...
ادامه دارد......
هیونگش...هیونگش
سخت ترین شکنجه هارو تحمل کرده بود که کسی به لوهان دست نزنه...
کلی سختی کشیده بود تا اون پاک بمونه...
اما حالا...حالا قرار بود چه اتفاقی واسش بیوفته؟...دلش خیلی واسه هیونگش تنگ شده بود...دلش هیونگشو میخواست...
سهون به چشمایه اشکیش نگاه کرد...
پشیمون شد...
راستش اون هیچ وقت با کسی نخوابیده بود...هیچ کسو مجبور نکرده بود که باهاش بخوابه...
اون لوهانو دید وازش خوشش اومد...قلبش به خواطره ارن لرزید...
نمیخواست گریه هایه اونو ببینه...
فقط میخواست داشته باشتش...
اشکشو در اورده بود...ناراحتش کرده بود...
اهی کشید که بازدمش تو صورت لو پخش شد...
لو چشماشو بست...اشک ریخت...
-پاشو دارم میرم بیرون تا اومدم غذا ودارو هاتو باید خورده باشی فهمیدی؟
واز جاش بلند شد...سرم لوهانو اروم در اورد...بیرون رفت...
لوهان باشنیدن صدایه در به پهلو چرخید تو خودش جمع شد
شروع به گریه کردن کرد صدایه
هق هقاش تو اتاق میپیچید
ونمیدونست کسی پشت در ایستاده با مشت هایه جمع شده وچشمان نقره ای رنگ به صداش گوش میده...
*بکهیون،عمارت پارک چانیول*
بکیهون هنوز بیدار نشده بود...
اما ملافه ها تمیز شده بودن واون بینشون خواب بود...
چانیول رفته بود...
افتاب اروم بالا میومد ونورش رو صورت بکهیون میپاشید...
بک به ارومی چشماشو باز کرد...
وقتی همه چیز یادش اومد اشک جمع شد تو چشماش...درداش شروع شده بود...کمرش تیر مکشید...پایین تنش میسوخت...خیلی درد داشت
حتی نمیتونست تکون بخوره
یهو یادش افتاد نکنه سره لوهانم هیمچین بالایی اومده باشه...
نکنه اونم اینقدر شکنجش داده باشن...با این افکار دلش بدتر تیر کشید گرسنه بود هیچی نخورده بود...اشکاش رو بالش میریخت...
ادامه دارد......
۱۹.۶k
۲۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.