دستام شروع میکردن به لرزیدن
دستام شروع میکردن به لرزیدن
نمیتونستم خیلی خوب تایپ کنم ؛
بهش میگفتم زنگ بزنم حَرف بزنیم و حلّش کنیم ؟
میگفت نه ! نمیخوام صُحبت کنم ..
مجبور میشُدم یه نفس عمیق بکشَم و
خودمو کنترل کنم ، دوباره شُروع به تایپ کردن کنم تا از دلش در بیارم
مهم نبود بحثِ چیه ! مهم نبود مقصّر کیه !
مهم این بود اون آدمی که تَرس از دست دادن داشت مَن بودم
پس باید همیشه معذرت میخواستَم
تند و تند تایپ میکردمو سعی میکردم قانعش کنم که نَباید ازم دلخور باشه ..
همه ی اون موقع ها میتونستم چِهرشو توو اون لحظه تصوّر کنم ؛
انگار یه پادشاه نشسته و یه خَرابکار التماسش میکنه که عَفو شه ..
اما دوست داشتن دست و بالمو بَسته بود ..
نمیذاشت اون کلمه مَعروفه که همه رابطه هارو به آخر رسوندو بگم و خَلاص شم از این هَمه خواهش و تمنّا
بگم "به جهنّم" ..
میموندم و خواهش میکردم ازش تا دوباره اون "بله" گفتنا بِشه "جانم" ،
هی مینویشتم هی مینوشتم
انقدر حالِ دلش اروم بود که تو صَفحه چتمون نمیموند ببینه این منِ دَرمونده بعد از دقیقه ها "ایز تایپینگ"حَرفم چیه ..
میشستم تو صَفحه چَتمون تا بالاخره بخونه ..
وقتی میخوندو شُروع به نوشتن میکرد
چشامو میبستَم که دلشوره هام بیشتر نشه ؛
پیامو که میفرستاد
اوّل آخرشو میخوندم که نکنه گُفته باشه "خداحافظ برای همیشه" ..وقتی میدیدم خبری از رفتن نیست اروم میشُدم ..
یه روز توو همه این جَرو بَحثا
باز براش نوشتم و نوشتم
اما دیگه نَخوند
ساعت ها نَخوند
روزها نخوند
و من هرروز به انتظار دیدن اون دوتا تیکِ لعنتیِ پایین پیام ..
یه روز خوند
یه روزی از روزا که دیگه یادَم رفته بود مُنتظرش بودم ،
جَواب داد منم خوندم ،
امّا دیگه از ذوق تو چِشمام اشک جَمع نشد ..
دیگه دلم نَریخت ..
این بار من دیگه جواب نَدادم ..
هیچوقت جواب نَدادم ..
و هنوز هم منتظره ..
ولی شاید یک روز بفهمه
هرچیزی باید سر ذوق و زمان خودش
اتّفاق بیفته ..
نمیتونستم خیلی خوب تایپ کنم ؛
بهش میگفتم زنگ بزنم حَرف بزنیم و حلّش کنیم ؟
میگفت نه ! نمیخوام صُحبت کنم ..
مجبور میشُدم یه نفس عمیق بکشَم و
خودمو کنترل کنم ، دوباره شُروع به تایپ کردن کنم تا از دلش در بیارم
مهم نبود بحثِ چیه ! مهم نبود مقصّر کیه !
مهم این بود اون آدمی که تَرس از دست دادن داشت مَن بودم
پس باید همیشه معذرت میخواستَم
تند و تند تایپ میکردمو سعی میکردم قانعش کنم که نَباید ازم دلخور باشه ..
همه ی اون موقع ها میتونستم چِهرشو توو اون لحظه تصوّر کنم ؛
انگار یه پادشاه نشسته و یه خَرابکار التماسش میکنه که عَفو شه ..
اما دوست داشتن دست و بالمو بَسته بود ..
نمیذاشت اون کلمه مَعروفه که همه رابطه هارو به آخر رسوندو بگم و خَلاص شم از این هَمه خواهش و تمنّا
بگم "به جهنّم" ..
میموندم و خواهش میکردم ازش تا دوباره اون "بله" گفتنا بِشه "جانم" ،
هی مینویشتم هی مینوشتم
انقدر حالِ دلش اروم بود که تو صَفحه چتمون نمیموند ببینه این منِ دَرمونده بعد از دقیقه ها "ایز تایپینگ"حَرفم چیه ..
میشستم تو صَفحه چَتمون تا بالاخره بخونه ..
وقتی میخوندو شُروع به نوشتن میکرد
چشامو میبستَم که دلشوره هام بیشتر نشه ؛
پیامو که میفرستاد
اوّل آخرشو میخوندم که نکنه گُفته باشه "خداحافظ برای همیشه" ..وقتی میدیدم خبری از رفتن نیست اروم میشُدم ..
یه روز توو همه این جَرو بَحثا
باز براش نوشتم و نوشتم
اما دیگه نَخوند
ساعت ها نَخوند
روزها نخوند
و من هرروز به انتظار دیدن اون دوتا تیکِ لعنتیِ پایین پیام ..
یه روز خوند
یه روزی از روزا که دیگه یادَم رفته بود مُنتظرش بودم ،
جَواب داد منم خوندم ،
امّا دیگه از ذوق تو چِشمام اشک جَمع نشد ..
دیگه دلم نَریخت ..
این بار من دیگه جواب نَدادم ..
هیچوقت جواب نَدادم ..
و هنوز هم منتظره ..
ولی شاید یک روز بفهمه
هرچیزی باید سر ذوق و زمان خودش
اتّفاق بیفته ..
۹.۰k
۰۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.