نام رمان :رمان ملکه ی عشق
نام رمان :رمان ملکه ی عشق
به قلم :نگین بلوکی
منتظر بودم مارال جواب بده ولی صدایی ازش در نیومد. برگشتم سمتش و دیدم به یه جایی داره خیره نگاه می کنه و اصلا تو باغ نیست.رد نگاش رو دنبال کردم و به دو تا پسر خوش تیپ و جذاب رسیدم که یه سگ بزرگ و قهوه ای رنگم کنارشون بود. چهره شون رو نمی شد درست دید. ولی تیپ و هیکلشون حرف نداشت. یکی شون
پیشنهاد ما
رمان تو متعلق به منی | nwgin کاربر انجمن نودهشتیا
رمان هوران | hedie 779 کاربر انجمن نودهشتیا
سویی شرت مشکی با یه شلوار خاکستری پوشیده بود. اون یکی هم سر تا پا قهوه ای پوشیده بود. یک پلیور و شلوار جین قهوه ای سوخته. اصلا حواسشون به ما نبود و داشتن با سگشون بازی می کردن و با هم حرف می زدن. سقلمه ای به مارال زدم که باعث شد از هپروت بیرون بیاد.مارال به سمت من برگشت و با اخم گفت:ـ چته تو؟من:ـ ببخشیدا که دو ساعته محو اون دو تایی، و رو زمین سیر نمیکنی.مارال که انگار دوباره یاد اونا افتاده بود و پاچه گیری یادش رفته بود، با ذوق گفت:ـ وای، می بینی چه قدر خوش تیپه. واسه خودش تیکه ایه.من: ـ خاک عالم تو سرت، دختره ی جلف. خجالت نمی کشی برای پسره این جوری غش و ضعف می کنی؟ حالا از کدوم خوشت اومده؟ من که عاشق سگِ شدم. خیلی نازه.مارال:ـ خاک تو سر خودت، دختره ی از خود راضی. مث این مادربزرگا می مونه. دو تا جنتلمن رو ول کردی و عاشق سگِ شدی؟ من از سویی شرت مشکیه خوشم اومد حرفش که تموم شد، دوباره برگشت و به جایی که پسرا وایستاده بودن نگاه کرد.مارال با ناراحتی رو به رها گفت:اَه، نیستن. رفتن. همش تقصیر این بارانه، که من رو به حرف گرفت.با بی خیالی مشغول دید زدن پارک شدم. چند تا پیرمرد روی نیمکت رو به روی ما نشسته و مشغول حرف زدن بودن. سختی زندگی رو می شد از خطوط روی صورتشون خوند. بعضی هاشون شاد و سرحال، و بعضی ها بی حال و خسته. چشم از پیرمردها گرفتم. به دختر و پسری که دست در دست هم مشغول راه رفتن بودن، نگاه کردم. هر دو کم سن و سال. دختره حدودا سیزده، چهارده ساله بود. و پسره هفده، هیجده ساله. برای هر دو تاسف خوردم. نمی دونستن این دوستی ها ممکنه چنان ضربه ای به آینده شون بزنه که جبرانش سخت و یا غیر ممکن باشه
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d9%84%da%a9%d9%87-%db%8c-%d8%b9%d8%b4%d9%82-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
به قلم :نگین بلوکی
منتظر بودم مارال جواب بده ولی صدایی ازش در نیومد. برگشتم سمتش و دیدم به یه جایی داره خیره نگاه می کنه و اصلا تو باغ نیست.رد نگاش رو دنبال کردم و به دو تا پسر خوش تیپ و جذاب رسیدم که یه سگ بزرگ و قهوه ای رنگم کنارشون بود. چهره شون رو نمی شد درست دید. ولی تیپ و هیکلشون حرف نداشت. یکی شون
پیشنهاد ما
رمان تو متعلق به منی | nwgin کاربر انجمن نودهشتیا
رمان هوران | hedie 779 کاربر انجمن نودهشتیا
سویی شرت مشکی با یه شلوار خاکستری پوشیده بود. اون یکی هم سر تا پا قهوه ای پوشیده بود. یک پلیور و شلوار جین قهوه ای سوخته. اصلا حواسشون به ما نبود و داشتن با سگشون بازی می کردن و با هم حرف می زدن. سقلمه ای به مارال زدم که باعث شد از هپروت بیرون بیاد.مارال به سمت من برگشت و با اخم گفت:ـ چته تو؟من:ـ ببخشیدا که دو ساعته محو اون دو تایی، و رو زمین سیر نمیکنی.مارال که انگار دوباره یاد اونا افتاده بود و پاچه گیری یادش رفته بود، با ذوق گفت:ـ وای، می بینی چه قدر خوش تیپه. واسه خودش تیکه ایه.من: ـ خاک عالم تو سرت، دختره ی جلف. خجالت نمی کشی برای پسره این جوری غش و ضعف می کنی؟ حالا از کدوم خوشت اومده؟ من که عاشق سگِ شدم. خیلی نازه.مارال:ـ خاک تو سر خودت، دختره ی از خود راضی. مث این مادربزرگا می مونه. دو تا جنتلمن رو ول کردی و عاشق سگِ شدی؟ من از سویی شرت مشکیه خوشم اومد حرفش که تموم شد، دوباره برگشت و به جایی که پسرا وایستاده بودن نگاه کرد.مارال با ناراحتی رو به رها گفت:اَه، نیستن. رفتن. همش تقصیر این بارانه، که من رو به حرف گرفت.با بی خیالی مشغول دید زدن پارک شدم. چند تا پیرمرد روی نیمکت رو به روی ما نشسته و مشغول حرف زدن بودن. سختی زندگی رو می شد از خطوط روی صورتشون خوند. بعضی هاشون شاد و سرحال، و بعضی ها بی حال و خسته. چشم از پیرمردها گرفتم. به دختر و پسری که دست در دست هم مشغول راه رفتن بودن، نگاه کردم. هر دو کم سن و سال. دختره حدودا سیزده، چهارده ساله بود. و پسره هفده، هیجده ساله. برای هر دو تاسف خوردم. نمی دونستن این دوستی ها ممکنه چنان ضربه ای به آینده شون بزنه که جبرانش سخت و یا غیر ممکن باشه
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d9%84%da%a9%d9%87-%db%8c-%d8%b9%d8%b4%d9%82-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۱۹.۴k
۱۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.