-باز تو فهمیدی اینجا فسنجون به راهه زنگو سوزوندی مرد حساب
-باز تو فهمیدی اینجا فسنجون به راهه زنگو سوزوندی مرد حساب
+برو بابا...یالله ما اومدیم
سرخوش خندیدم و بعد در اوردن کفشام وارد پذیرایی شدم
یوسف هم جلو اومد و باهام روبوسی کرد
پشت کمرش زدم
+مرد مومن نمیخوای ریش و سبیلتو بزنی؟شبیه یاکوزاهای ژاپنی شدی که 5 سال تو جنگل بی حموم زندگی میکردن
بابا نادر یه ریش تراش بده دست بچت
-خوبه که چشه
+دایی جون تو الان تازه ریش و سبیل به هم زدی برات جذابیت داره ولی بزن ریشو شبیه داعشیا شدی
نادر گفت
-حالا یه جوری میگه انگار خودشو یادمون نیس...معصومه یادته چطوری پز اون چار تار سبیلشو میداد وقتی همسن یوسف بود
معصومه از اشپزخونه سرک کشید
-سلام داداش خوبی...الکی نگو داداششم هیچوقت ریش و سبیل نمیزاشت که
+بیا تحویل بگیر
-حالا اون اوایل یه سبیل عجیب غریبی داشت خدا رو شکر از سرش افتاد
+معصوووومه!!!
یوسف و نادر خندیدن و معصومه بی قید شونه ای بالا انداخت و به اشپزخونه برگشت
ما سه تام روی مبل نشستیم
نادر نگاهی به یوسف کرد
-یوسف بابا یه دقه برو فک کنم گوشیمو رو داشبرد ماشین جا گذاشتم برام بیارش
بی حرف از جمع جدا شد و راهی بیرون شد
-رضا
سمتش چرخیدم
+جونم
-تا اینو فرستادم دنبال نخود سیاه خواستم در مورد موضوعی بات حرف بزنم
+آوا؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد
+چیزی شده
نگاه کنجکاوی به اشپزخونه انداخت و اینبار اروم تر گفت
-فردا باید باهم صحبت کنید...بعدظهر فردا برو سراغش ساعت2
+دلیلی داره آروم حرف میزنی
-بابات میخواست بزارتت تو عمل انجام شده و فردا شام دعوتشون کنه بیان اینجا..چه میدونم میگفت بی هماهنگی همو ببینن بهتره
حرصی گفتم
+نیگا تورو خدا عقل اینو
-هیییس...بفهمن من به تو چیزی گفتم خوب نیس فقط گفتم که بدونی...قبل از همه خودت باش حرف بزن فردا خوب؟نذار موقع شام...بعد ناهار هم یه سری حرفا بات دارم رفتیم بیرون بت میگم
+باشه داداش قربونت
صدای بلند و اعتراضی معصومه بلند شد
-یه ساعته شما دوتا دارین چی پچ پچ میکنید تو گوش هم
اینو گفت و بعد از نگاه مچ گیرانه ای سینی چاییو روی میز بین مبلا گذاشت
نگاهی به اشپزخونه کردم و گفتم
+چه خبرا
-از اونجا؟
+آره
-خوب شکرخدا
+کی حاضر میشه
-ای یه ده دوازده دقیقه
نگاهی بهش کردم
+چه خبرا از خودتون
-هیچ سلامتی
نادر گفت
-حالا که غذا به این اسونیا اماده نمیشه یه چند دقیقه من و رضا بریم سر کوچه یه نوشابه هم بگیریم و بیایم یه پیاده روی هم کرده باشیم
چطوره رضا
+باشه بریم خوبه
معصومه گفت
-شما برا سلامتیتون پیاده روی میکنید تا نوشابه بخرید!خوبین؟
+راس میگه ها دوغ نیاریم؟
-اینم حرفیه دوغ میاریم فعلا خانم جان
از خونه جنگی بیرون رفتیم
حداقل قبل از اینکه سوتی دیگه ای بدیم
سوار اسانسور شدیم
+برو بابا...یالله ما اومدیم
سرخوش خندیدم و بعد در اوردن کفشام وارد پذیرایی شدم
یوسف هم جلو اومد و باهام روبوسی کرد
پشت کمرش زدم
+مرد مومن نمیخوای ریش و سبیلتو بزنی؟شبیه یاکوزاهای ژاپنی شدی که 5 سال تو جنگل بی حموم زندگی میکردن
بابا نادر یه ریش تراش بده دست بچت
-خوبه که چشه
+دایی جون تو الان تازه ریش و سبیل به هم زدی برات جذابیت داره ولی بزن ریشو شبیه داعشیا شدی
نادر گفت
-حالا یه جوری میگه انگار خودشو یادمون نیس...معصومه یادته چطوری پز اون چار تار سبیلشو میداد وقتی همسن یوسف بود
معصومه از اشپزخونه سرک کشید
-سلام داداش خوبی...الکی نگو داداششم هیچوقت ریش و سبیل نمیزاشت که
+بیا تحویل بگیر
-حالا اون اوایل یه سبیل عجیب غریبی داشت خدا رو شکر از سرش افتاد
+معصوووومه!!!
یوسف و نادر خندیدن و معصومه بی قید شونه ای بالا انداخت و به اشپزخونه برگشت
ما سه تام روی مبل نشستیم
نادر نگاهی به یوسف کرد
-یوسف بابا یه دقه برو فک کنم گوشیمو رو داشبرد ماشین جا گذاشتم برام بیارش
بی حرف از جمع جدا شد و راهی بیرون شد
-رضا
سمتش چرخیدم
+جونم
-تا اینو فرستادم دنبال نخود سیاه خواستم در مورد موضوعی بات حرف بزنم
+آوا؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد
+چیزی شده
نگاه کنجکاوی به اشپزخونه انداخت و اینبار اروم تر گفت
-فردا باید باهم صحبت کنید...بعدظهر فردا برو سراغش ساعت2
+دلیلی داره آروم حرف میزنی
-بابات میخواست بزارتت تو عمل انجام شده و فردا شام دعوتشون کنه بیان اینجا..چه میدونم میگفت بی هماهنگی همو ببینن بهتره
حرصی گفتم
+نیگا تورو خدا عقل اینو
-هیییس...بفهمن من به تو چیزی گفتم خوب نیس فقط گفتم که بدونی...قبل از همه خودت باش حرف بزن فردا خوب؟نذار موقع شام...بعد ناهار هم یه سری حرفا بات دارم رفتیم بیرون بت میگم
+باشه داداش قربونت
صدای بلند و اعتراضی معصومه بلند شد
-یه ساعته شما دوتا دارین چی پچ پچ میکنید تو گوش هم
اینو گفت و بعد از نگاه مچ گیرانه ای سینی چاییو روی میز بین مبلا گذاشت
نگاهی به اشپزخونه کردم و گفتم
+چه خبرا
-از اونجا؟
+آره
-خوب شکرخدا
+کی حاضر میشه
-ای یه ده دوازده دقیقه
نگاهی بهش کردم
+چه خبرا از خودتون
-هیچ سلامتی
نادر گفت
-حالا که غذا به این اسونیا اماده نمیشه یه چند دقیقه من و رضا بریم سر کوچه یه نوشابه هم بگیریم و بیایم یه پیاده روی هم کرده باشیم
چطوره رضا
+باشه بریم خوبه
معصومه گفت
-شما برا سلامتیتون پیاده روی میکنید تا نوشابه بخرید!خوبین؟
+راس میگه ها دوغ نیاریم؟
-اینم حرفیه دوغ میاریم فعلا خانم جان
از خونه جنگی بیرون رفتیم
حداقل قبل از اینکه سوتی دیگه ای بدیم
سوار اسانسور شدیم
۲۵.۲k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.