دستمو رو دستاش که دور شکمم حلقه شده بود گذاشتم و صورتمو ب
دستمو رو دستاش که دور شکمم حلقه شده بود گذاشتم و صورتمو به سمتش مایل کردم . سرش رو بالا آورد و خوشگل نگام کرد . دلم براش ضعف رفت . عین پسر بچه هایی شده بود که کار بدی کردن اما دلشون نمیخواد مامانشون دعواشون کنه!
برم گردوند و بلافاصله لبهاش رو گذاشت روی لبهام. تماس لبهاش ، صدای نفسهاش ، حرکت دستاش روی بدنم ! دیوونه ام میکرد ! این حس خواهشی که توی حرکت لبهاش بود تشنه ترم میکرد! گاهی لبهاش رو روی صورتم میکشید و لاله ی گوشمو بی نصیب نمیذاشت ولی در نهایت بازم لبهام بود که به بازی گرفته میشد .
چشمام بسته بودم و همراهیش میکردم . دستهای بزرگ و مردونه اش روی کمرمو نوازش میکرد . دستهامو دور گردنش حلقه کرده بودم به سمت خودم میکشیدمش. گرمای بدنش رو از روی لباسم میتونستم حس کنم .
تو حال و هوای خودمون بودیم که بهناز عین شتر در رو باز کرد و اومد تو و با اون صدای نخراشیده اش گفت : برومندددد!
ما رو که تو اون وضع دید ، هینی کشید و رفت بیرون !
هنگ بودم ! نگاهی به برومند کردم که اونم مثل من مات مونده بود . اما بعد از چند ثانیه زد زیر خنده !
با مشت زدم توی سینه اش و گفتم : نخند ! دید !
تو همون خنده گفت : خب چیکارش کنم ؟ میخواست سرشو نندازه و در نزده نیااد تو اتاق خصوصی کسی !
بعدشم من کار بدی نمیکردم که !
چشماشو خمار کرد و رفت سمت گردنم و گفت : داشتم زنم و میخوردم.
قلقلکم اومد .دستاشو حلقه کرده بود دور کمرمو محکم نگه داشته بود و نمیذاشت فرار کنم . منم بلند بلند میخندیدم و با مشت به بازوهای عضلانیش ضربه میزدم !
دیدم ول کن و نیست . گفتم : عشقم .زشته ! بریم بیرون . مامانت الان میگه اینا چیکار دارن میکنن!
سرمست عقب رفت و گفت : نترس ! اونا همون اولش فکراشونو کردن !
و حرص منو بیشتر درآورد.
پالتو و شالم رو روی تخت گذاشتم و موها و صورتمو مرتب کردم و همراه برومند بیرون اومدم .
صدای خنده ی مادرش از آشپزخونه میومد . متوجه ما نشد . صورت خندونی ازش دیدم که تا حالا ندیده بودم !
به محض دیدن من باز اخم کرد . خندیدنش با هانیه بود ، اخمش برا من !
هانیه از آشپزخونه اومد بیرون و لبخند مسخره ای تحویل من داد و رفت نشست دقیقا جلوی برومند . یقه ی باز لباسش و سینه هایی که مشخصا پروتز بود بدجوری خودنمایی میکرد . انگار لباسشو عوض کرده بود چون این تنش نبود از اتاق که اومد بیرون .
چرا کسی به این چیزی نمیگه انقدر بد لباس پوشیده .
برومند سرش توی گوشیش بود و اصلا حواسش به هانیه نبود .
رفتم داخل آشپزخونه و گفتم : مامان جان کمک لازم ندارین ؟
برم گردوند و بلافاصله لبهاش رو گذاشت روی لبهام. تماس لبهاش ، صدای نفسهاش ، حرکت دستاش روی بدنم ! دیوونه ام میکرد ! این حس خواهشی که توی حرکت لبهاش بود تشنه ترم میکرد! گاهی لبهاش رو روی صورتم میکشید و لاله ی گوشمو بی نصیب نمیذاشت ولی در نهایت بازم لبهام بود که به بازی گرفته میشد .
چشمام بسته بودم و همراهیش میکردم . دستهای بزرگ و مردونه اش روی کمرمو نوازش میکرد . دستهامو دور گردنش حلقه کرده بودم به سمت خودم میکشیدمش. گرمای بدنش رو از روی لباسم میتونستم حس کنم .
تو حال و هوای خودمون بودیم که بهناز عین شتر در رو باز کرد و اومد تو و با اون صدای نخراشیده اش گفت : برومندددد!
ما رو که تو اون وضع دید ، هینی کشید و رفت بیرون !
هنگ بودم ! نگاهی به برومند کردم که اونم مثل من مات مونده بود . اما بعد از چند ثانیه زد زیر خنده !
با مشت زدم توی سینه اش و گفتم : نخند ! دید !
تو همون خنده گفت : خب چیکارش کنم ؟ میخواست سرشو نندازه و در نزده نیااد تو اتاق خصوصی کسی !
بعدشم من کار بدی نمیکردم که !
چشماشو خمار کرد و رفت سمت گردنم و گفت : داشتم زنم و میخوردم.
قلقلکم اومد .دستاشو حلقه کرده بود دور کمرمو محکم نگه داشته بود و نمیذاشت فرار کنم . منم بلند بلند میخندیدم و با مشت به بازوهای عضلانیش ضربه میزدم !
دیدم ول کن و نیست . گفتم : عشقم .زشته ! بریم بیرون . مامانت الان میگه اینا چیکار دارن میکنن!
سرمست عقب رفت و گفت : نترس ! اونا همون اولش فکراشونو کردن !
و حرص منو بیشتر درآورد.
پالتو و شالم رو روی تخت گذاشتم و موها و صورتمو مرتب کردم و همراه برومند بیرون اومدم .
صدای خنده ی مادرش از آشپزخونه میومد . متوجه ما نشد . صورت خندونی ازش دیدم که تا حالا ندیده بودم !
به محض دیدن من باز اخم کرد . خندیدنش با هانیه بود ، اخمش برا من !
هانیه از آشپزخونه اومد بیرون و لبخند مسخره ای تحویل من داد و رفت نشست دقیقا جلوی برومند . یقه ی باز لباسش و سینه هایی که مشخصا پروتز بود بدجوری خودنمایی میکرد . انگار لباسشو عوض کرده بود چون این تنش نبود از اتاق که اومد بیرون .
چرا کسی به این چیزی نمیگه انقدر بد لباس پوشیده .
برومند سرش توی گوشیش بود و اصلا حواسش به هانیه نبود .
رفتم داخل آشپزخونه و گفتم : مامان جان کمک لازم ندارین ؟
۱۸.۵k
۲۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.