پارت بیست و ســوم "
#پارت_بیست_و_ســوم "
انقد در زدم تا دیگـه خسته شد و در رو باز کرد
شوگـا :چیه؟
یونا:بیام تو؟
نه ای گفت و خواست در رو ببنده ک مانع بستن در شدم و فوری رفتم تو
شوک زده نگاهم کرد و گفت:چطور جرات میـکنی؟
خودم و ولو کردم روی تختش و گفتم:تو وسواس بودی دیگه..درسته؟و بعد دستم و کشیدم روی چوب تخت و گفتم:آفرین..هیچ خاکـی نیست.. کنارم نشست و گفت: دارم داغون میشـم..بلند شو!
یونا: اصلا مهمون نواز نیستـی
سعی کرد لبخندشو نگه داره..هدفونش و زد ب گوشش و چشماشو بسـت
هدفون و از روی گوشاش برداشتم و گفتم:یااا من بیکار نیستـم..بهم میگـی چیشده؟
پوکر نگاهم کرد و گفت:بسه دیگه برو!
یونا:نمیشـه.. نمیخوام برم.. چی میشـه اگر یبار باهام حرف بزنی؟
شوگا: یونـا مـن..م..مـن..پدرم مجبورم کـرده ک برم یه کشور خارجی و کار کنـم! ولی من نمیخوام از اینجـا برم:)
یونا:شایـد.. فقد بخاطر خودت میگه
شوگا: من نیازی ندارم کسی ب فکرم باشه
یونا:این چیزا نیاز به ناراحتی نداره..انقد نگرانش نکـن
شوگا:بسـه دیگه.. توعم شدی عین دیگران.. و بعد با صدای لرز دار ادامه داد: دیگه نمیتونم دلم و ب بودن توعم خوش کنـم.. دیگه توعم نمیتونـی درکم کنی..
دستم و گذاشتم روی دستش و گفتم: من فقد نگرانتـم شوگا..
از جاش بلند شد و یه کت چرم پوشید..دستم و گرفت و دنبال خودش کشید.. پدرش داد زد:چیکار میکنـی؟ کجا میـری؟ بهش اهمیتی نداد..پوزخندی زد و مچ دستم و سفت تر گرفت و تند تر رفت.. گفتم:دستم و ول کن..خواهش میکنـم..
بریده بریـده گفت: فعلا باید بریم
سریع در رو باز کرد و رفتیم بیرون..
((پایان پارت ۲۳))
انقد در زدم تا دیگـه خسته شد و در رو باز کرد
شوگـا :چیه؟
یونا:بیام تو؟
نه ای گفت و خواست در رو ببنده ک مانع بستن در شدم و فوری رفتم تو
شوک زده نگاهم کرد و گفت:چطور جرات میـکنی؟
خودم و ولو کردم روی تختش و گفتم:تو وسواس بودی دیگه..درسته؟و بعد دستم و کشیدم روی چوب تخت و گفتم:آفرین..هیچ خاکـی نیست.. کنارم نشست و گفت: دارم داغون میشـم..بلند شو!
یونا: اصلا مهمون نواز نیستـی
سعی کرد لبخندشو نگه داره..هدفونش و زد ب گوشش و چشماشو بسـت
هدفون و از روی گوشاش برداشتم و گفتم:یااا من بیکار نیستـم..بهم میگـی چیشده؟
پوکر نگاهم کرد و گفت:بسه دیگه برو!
یونا:نمیشـه.. نمیخوام برم.. چی میشـه اگر یبار باهام حرف بزنی؟
شوگا: یونـا مـن..م..مـن..پدرم مجبورم کـرده ک برم یه کشور خارجی و کار کنـم! ولی من نمیخوام از اینجـا برم:)
یونا:شایـد.. فقد بخاطر خودت میگه
شوگا: من نیازی ندارم کسی ب فکرم باشه
یونا:این چیزا نیاز به ناراحتی نداره..انقد نگرانش نکـن
شوگا:بسـه دیگه.. توعم شدی عین دیگران.. و بعد با صدای لرز دار ادامه داد: دیگه نمیتونم دلم و ب بودن توعم خوش کنـم.. دیگه توعم نمیتونـی درکم کنی..
دستم و گذاشتم روی دستش و گفتم: من فقد نگرانتـم شوگا..
از جاش بلند شد و یه کت چرم پوشید..دستم و گرفت و دنبال خودش کشید.. پدرش داد زد:چیکار میکنـی؟ کجا میـری؟ بهش اهمیتی نداد..پوزخندی زد و مچ دستم و سفت تر گرفت و تند تر رفت.. گفتم:دستم و ول کن..خواهش میکنـم..
بریده بریـده گفت: فعلا باید بریم
سریع در رو باز کرد و رفتیم بیرون..
((پایان پارت ۲۳))
۱۸.۸k
۲۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.