🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۹۲ (رویا)
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۹۲ #(رویا)
تو حیاط داشتم قدم میزدم که سینا بهم نزدیک شد،
-داری چیکار میکنی؟؟
-معلوم نیست،
-معلومه عین دیونه ها حیاطو متر میکنی،
-دیونه عمته
-باز که زبون درآوری
-زبونه روکه خیلی وقته درآوردم منتهاتو باهربار دعوابامن این زبون درازیم برات تازگی داره وهی میگی زبون درآوری،
سینا خندید وگفت:
-از رو نمیری که،
-چه عجب نمردیموخندیدن آقاسینارو دیدیم البته این حس شوختبانه بی مورد نیست وپشت این خنده ها یه چیزای پنهونه،
-خوبه که اینقدر باهوشی
-از بابام به ارث بردم،
-اون که بله ...زبون بازیت به بابات رفته..اون خدابیامرزم بازبون بازیش همه رو فریب میداد
بالحن تندی گفتم؛
-راجب بابای من درست حرف بزن،
-حرفه حقه بابای تو یه دزده کلاهبردار بود اون برای بابای من پاپوش درست کرد تا ببرنش پای چوبه ای دار منم همه ای اموال بابامو ازدست تو پس میگیرم مطمعنم بابات همه ای اموالشو به نام تو زده وهمش میرسه به م..باسیلی که زدم تو گوشش حرفشو خورد وباخشم به من خیره شدهمه ای وجودم از اعصبانیت میلرزید عربده زدم
-خفه شو بابای من هیچ تقصیری تو مرگ عمو نداره اونم مثل من داد زد
-داره بابای تو مسبب مرگ برادرش یعنی پدر منه اون باعث شد بابای من بمیره تا اموالشو برداره برای خودش منم همه رو پس میگیرم تا قرون آخرشواگه شده به زورم متوسل میشم بعدانگشتشو به حالت تهدید سمت من گرفت وادامه داد تو هم بهتره به پرو پای من نپیچی وگرنه بد میبینی فهمیدی. باعجله سمت ساختمون رفت. روی زمین نشستموباصدای بلند،زدم زیر گریه باحس دستی روی شونه ام به سمت شخص چرخیدم.باچشمای خمارونگران نگام میکرد.
-رویاچراگریه میکنی؟
-بدون فکر تو آغوشش جاگرفتم.
-تو هم شنیدی به بابای عزیزمن چی گفت.
او..اون به بابای مهربون من تهمت میزنه.میگه بابای من باعث مرگ عموء...ولی اینطور نیست ..همه ای حرفامو باگریه میگفتم وعرفان فقط شنونده بود.بعد از اینکه کمی آروم شدم .از آغوشش بیرون امدمو نگاهش کردم.لبخند آرامش بخشی زد..تازه یاد امد که من دیگه متعلق به اون نیستم باز همه ای غم دنیاروسرم آوارشد.عرفان دستشو نزدیک آورد تا اشکامو پاک کنه عصبی دستشو پس زدم واز جام بلند شدم.
-تو اینجا چیکارمیکنی؟؟
-امدم باهات حرف بزنم.
-من باتو هیچ حرفی ندارم لطفا از اینجابرو،
-نمیرم چون حرف دارم،
-عرفان من الان اصلا حوصله ای حرف زدن ندارم.بعدشم هیچ حرفی بین منو تو نمونده....تو که نمیخوای باحرف زدن بامن به امیر خیانت کنی گ.خندیدوگفت:
-حرف زدن که خیانت نیست..اونم حرف معمولی حرف عاشقونه که نمیخوام برات بزنم.
-پشت چشمی براش نازک کردم.بازم خندید وگفت:
-خب حرفمو بگم؟؟
-نه گفتم که حوصله ندارم.
نویسندهS..m..a..E
تو حیاط داشتم قدم میزدم که سینا بهم نزدیک شد،
-داری چیکار میکنی؟؟
-معلوم نیست،
-معلومه عین دیونه ها حیاطو متر میکنی،
-دیونه عمته
-باز که زبون درآوری
-زبونه روکه خیلی وقته درآوردم منتهاتو باهربار دعوابامن این زبون درازیم برات تازگی داره وهی میگی زبون درآوری،
سینا خندید وگفت:
-از رو نمیری که،
-چه عجب نمردیموخندیدن آقاسینارو دیدیم البته این حس شوختبانه بی مورد نیست وپشت این خنده ها یه چیزای پنهونه،
-خوبه که اینقدر باهوشی
-از بابام به ارث بردم،
-اون که بله ...زبون بازیت به بابات رفته..اون خدابیامرزم بازبون بازیش همه رو فریب میداد
بالحن تندی گفتم؛
-راجب بابای من درست حرف بزن،
-حرفه حقه بابای تو یه دزده کلاهبردار بود اون برای بابای من پاپوش درست کرد تا ببرنش پای چوبه ای دار منم همه ای اموال بابامو ازدست تو پس میگیرم مطمعنم بابات همه ای اموالشو به نام تو زده وهمش میرسه به م..باسیلی که زدم تو گوشش حرفشو خورد وباخشم به من خیره شدهمه ای وجودم از اعصبانیت میلرزید عربده زدم
-خفه شو بابای من هیچ تقصیری تو مرگ عمو نداره اونم مثل من داد زد
-داره بابای تو مسبب مرگ برادرش یعنی پدر منه اون باعث شد بابای من بمیره تا اموالشو برداره برای خودش منم همه رو پس میگیرم تا قرون آخرشواگه شده به زورم متوسل میشم بعدانگشتشو به حالت تهدید سمت من گرفت وادامه داد تو هم بهتره به پرو پای من نپیچی وگرنه بد میبینی فهمیدی. باعجله سمت ساختمون رفت. روی زمین نشستموباصدای بلند،زدم زیر گریه باحس دستی روی شونه ام به سمت شخص چرخیدم.باچشمای خمارونگران نگام میکرد.
-رویاچراگریه میکنی؟
-بدون فکر تو آغوشش جاگرفتم.
-تو هم شنیدی به بابای عزیزمن چی گفت.
او..اون به بابای مهربون من تهمت میزنه.میگه بابای من باعث مرگ عموء...ولی اینطور نیست ..همه ای حرفامو باگریه میگفتم وعرفان فقط شنونده بود.بعد از اینکه کمی آروم شدم .از آغوشش بیرون امدمو نگاهش کردم.لبخند آرامش بخشی زد..تازه یاد امد که من دیگه متعلق به اون نیستم باز همه ای غم دنیاروسرم آوارشد.عرفان دستشو نزدیک آورد تا اشکامو پاک کنه عصبی دستشو پس زدم واز جام بلند شدم.
-تو اینجا چیکارمیکنی؟؟
-امدم باهات حرف بزنم.
-من باتو هیچ حرفی ندارم لطفا از اینجابرو،
-نمیرم چون حرف دارم،
-عرفان من الان اصلا حوصله ای حرف زدن ندارم.بعدشم هیچ حرفی بین منو تو نمونده....تو که نمیخوای باحرف زدن بامن به امیر خیانت کنی گ.خندیدوگفت:
-حرف زدن که خیانت نیست..اونم حرف معمولی حرف عاشقونه که نمیخوام برات بزنم.
-پشت چشمی براش نازک کردم.بازم خندید وگفت:
-خب حرفمو بگم؟؟
-نه گفتم که حوصله ندارم.
نویسندهS..m..a..E
۸۷.۸k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.