خان زاده پارت243
#خان_زاده #پارت243
دیگه حتی توان اعتراض کردن هم نداشتم.
با اجبار سوار ماشین شدم.
خودشم سوار شد و بی حرف راه افتاد.
چشمام و بستم. هوا دیگه تاریک شده بود...نیم ساعت بعد درست وسط جاده ماشین تکون های بدی خورد و در نهایت ایستاد.
متعجب گفتم
_چی شد؟
بدون اینکه جوابمو بده از ماشین پیاده شد و کاپوت رو بالا داد.
دو دقیقه ی بعد سوار شد و کلافه گفت
_باید زنگ بزنم تعمیرکار بیاد.!
موبایلش و در آورد و با دیدن صفحه ش ضربه ای به پیشونیش زد
_این کوفتی هم که آنتن نداره.
چشمام گرد شد
_چی؟حالا چی میشه؟
شونه بالا انداخت و گفت
_نمیدونم.
صندلی و خوابوند و گفت
_اگه ماشین هم خراب نمیشد باید نگه میداشتم چون چهل و هشت ساعته که نخوابیدم.
در کمال تعجب چشماش و بست که ناباور گفتم
_تو این موقعیت میخوای بخوابی؟
با چشم بسته گفت
_تو کار بهتری سراغ داری انجام بدیم؟
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت244
حرصم گرفت و دیگه چیزی نگفتم. در کمال تعجبم خیلی زود خوابش برد و نفساش منظم شد.
به پهلو شدم و خیره موندم به چهره ی مردونه ی جذابش.
پیش خودم اعتراف کردم که خوشگله... حتی با وجود مرد بودنش خوشگله و جذاب...انگار هیچ دختری توی دنیا نیست که ببینتش و عاشقش نشه.
شاید حق داشت تا این حد مغرور باشه... شاید منم حق داشتم که با وجود کاراش تا این حد عاشقش باشم.
سه ساعتی میشد که اون بی وقفه خواب بود و منم بدون خستگی نگاهش کردم. کم کم پلکاش تکون خورد.
نگاهم و دزدیدم و قبل از اینکه کامل بیدار بشه خودم و زدم به خواب...
سر جاش تکون خورد. هر لحظه منتظر شنیدن صداش بودم اما به جای صداش انگشتش و روی صورتم حس کردم
قلبم دیوانه وار کوبید. اگه باز هم حماقتش و تکرار میکرد چی؟
نفس های داغش و روی پوستم حس میکردم.
صورتش رو جلو آورد. خواستم چشمام و باز کردم که با نفس عمیقش منصرف شدم.
خطایی نمیکرد...از حرکاتش معلوم بود.
موهای ریخته شده روی صورتم و کنار زد و زمزمه کرد
_کاش همه چی یه جور دیگه بود.
توی دلم میگم آره ای کاش...مثلا کاش تو آدم خوبی بود.
همراه با نوازش صورتم ادامه داد
_کاش حالیت میشد واسم با همه فرق داری.
🍁 🍁 🍁 🍁
دیگه حتی توان اعتراض کردن هم نداشتم.
با اجبار سوار ماشین شدم.
خودشم سوار شد و بی حرف راه افتاد.
چشمام و بستم. هوا دیگه تاریک شده بود...نیم ساعت بعد درست وسط جاده ماشین تکون های بدی خورد و در نهایت ایستاد.
متعجب گفتم
_چی شد؟
بدون اینکه جوابمو بده از ماشین پیاده شد و کاپوت رو بالا داد.
دو دقیقه ی بعد سوار شد و کلافه گفت
_باید زنگ بزنم تعمیرکار بیاد.!
موبایلش و در آورد و با دیدن صفحه ش ضربه ای به پیشونیش زد
_این کوفتی هم که آنتن نداره.
چشمام گرد شد
_چی؟حالا چی میشه؟
شونه بالا انداخت و گفت
_نمیدونم.
صندلی و خوابوند و گفت
_اگه ماشین هم خراب نمیشد باید نگه میداشتم چون چهل و هشت ساعته که نخوابیدم.
در کمال تعجب چشماش و بست که ناباور گفتم
_تو این موقعیت میخوای بخوابی؟
با چشم بسته گفت
_تو کار بهتری سراغ داری انجام بدیم؟
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت244
حرصم گرفت و دیگه چیزی نگفتم. در کمال تعجبم خیلی زود خوابش برد و نفساش منظم شد.
به پهلو شدم و خیره موندم به چهره ی مردونه ی جذابش.
پیش خودم اعتراف کردم که خوشگله... حتی با وجود مرد بودنش خوشگله و جذاب...انگار هیچ دختری توی دنیا نیست که ببینتش و عاشقش نشه.
شاید حق داشت تا این حد مغرور باشه... شاید منم حق داشتم که با وجود کاراش تا این حد عاشقش باشم.
سه ساعتی میشد که اون بی وقفه خواب بود و منم بدون خستگی نگاهش کردم. کم کم پلکاش تکون خورد.
نگاهم و دزدیدم و قبل از اینکه کامل بیدار بشه خودم و زدم به خواب...
سر جاش تکون خورد. هر لحظه منتظر شنیدن صداش بودم اما به جای صداش انگشتش و روی صورتم حس کردم
قلبم دیوانه وار کوبید. اگه باز هم حماقتش و تکرار میکرد چی؟
نفس های داغش و روی پوستم حس میکردم.
صورتش رو جلو آورد. خواستم چشمام و باز کردم که با نفس عمیقش منصرف شدم.
خطایی نمیکرد...از حرکاتش معلوم بود.
موهای ریخته شده روی صورتم و کنار زد و زمزمه کرد
_کاش همه چی یه جور دیگه بود.
توی دلم میگم آره ای کاش...مثلا کاش تو آدم خوبی بود.
همراه با نوازش صورتم ادامه داد
_کاش حالیت میشد واسم با همه فرق داری.
🍁 🍁 🍁 🍁
۹۲.۵k
۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.