من دوستت دارم دیونه پارت۱۲۳ خانم پرستارالتماست ..میکنم بز
من دوستت دارم دیونه #پارت۱۲۳ #خانم پرستارالتماست ..میکنم بزاربرم داخل،،
-نمشه آقامسولیت داره..
-عرفان امیر صورت ونصف بدنش..دادکشیدم،
-نصف بدنش چیی؟
- س..سوخته .گردنبندوجلوش گرفتم ازرواین گردنبندوحلقه وماشینش تشخیص دادیم که امیره ..
-رویابااین حرفامیدونی داری بامن چیکارمیکنی....میدونی لعنتی.. دارین بامن شوخی میکنین ..میخواین بازیم بدین..من باید ببینمش تاباور کنم..
تکیموازدیوارگرفتمو داخل اتاق شدم .پرستاره ورویاهم داخل شدن..
-آقاچیکارمیکنی،برین بیرون لطفا اگه بفهمن منو اخراج میکنن..خواهش میکنن برین بیرون..
-خوانم پرستار بزارین ببینتش قول میدم زود میریم بیرون ،لطفا..
پرستاره نگاهی به رویاومن انداخت،
-باشه فقط الان شمامیخواین کیو ببینین؟
-امیرشجاعی
-جسد امیرو نشونمون داد باقدمای سست بهش نزدیک شدمو بادستای لرزون پارچه رو کنار زدم...چشمامو بستمو عقب عقب رفتم...
-نه نه نه این .این امکان نداره این امیر نیست ..این نیست..من باور نمیکنم...امیرازدست من دلخوره رفته یجایی قایم شده میخواد منو ...میخواد منو زجرکش کنه..این امکان نداره..پرستاره منورویاروازاتاق بیرون کرد..سرماکل وجودمو گرفت..دستمو به دیوار گرفتم حالت تحوعی شدیدی داشتم...رویاباصدایی که بخاطرگریه دورگه شده بودگفت؛
-عرفان رنگ به رونداری..
-منم باید بمیرم ..من نباید باشم ...رویاتورو به اون خدایی که میپرستی توروبه همه ای مقدسات قسمت میدم..بگو این یه شوخیه..اصلا بگو..بگو من دارم خواب میبینم ...رویابزن تو گوشم تابیدار بشم..گریه ای رویاشدیدتر شد..دادکشیدم..
-باتوأم لعنتی بزن توگوشم تابیدار بشم..
صدای گریه ای ازپشت سرم شنیدم...
-عرفااان بی امیرشدیم پسرم..امیرم رفت...یدونه ام رفت..ایناروگفتوشروع کرد به دادوفریاد..آرشین ورویاهم پابه پاش گریه میکردن،،
-باباکنارم نشست وباچشمای اشک آلودش بهم خیره...
-پسرم این یه وقعیته .امیر مرده توخواب نمیبینی....یه چیزی تو سینه ام سنگینی میکرد ..احساس میکردم توان بلندشدن ازروی زمینو ندارم..اینادارم بامن شوخی میکنن من خودم میگردم امیرو پیدامیکنم..
-ب..بابا میشه منو بلندم کنی ..پاهام جون ندارن..
بابازیربازوهامو گرفتو بلندم کرد..هنوز نمیتونستم باور کنم..باقدمای شمرده ازبقیه فاصله گرفتم..
-عرفان کجاداری میری .
-میخوام برم دنبال امیر..تنهام میخوام برم..کیانوش سرجاش متوقف شد..
ازبیمارستان خارج شدم
نویسندهS.ma.Eh
-نمشه آقامسولیت داره..
-عرفان امیر صورت ونصف بدنش..دادکشیدم،
-نصف بدنش چیی؟
- س..سوخته .گردنبندوجلوش گرفتم ازرواین گردنبندوحلقه وماشینش تشخیص دادیم که امیره ..
-رویابااین حرفامیدونی داری بامن چیکارمیکنی....میدونی لعنتی.. دارین بامن شوخی میکنین ..میخواین بازیم بدین..من باید ببینمش تاباور کنم..
تکیموازدیوارگرفتمو داخل اتاق شدم .پرستاره ورویاهم داخل شدن..
-آقاچیکارمیکنی،برین بیرون لطفا اگه بفهمن منو اخراج میکنن..خواهش میکنن برین بیرون..
-خوانم پرستار بزارین ببینتش قول میدم زود میریم بیرون ،لطفا..
پرستاره نگاهی به رویاومن انداخت،
-باشه فقط الان شمامیخواین کیو ببینین؟
-امیرشجاعی
-جسد امیرو نشونمون داد باقدمای سست بهش نزدیک شدمو بادستای لرزون پارچه رو کنار زدم...چشمامو بستمو عقب عقب رفتم...
-نه نه نه این .این امکان نداره این امیر نیست ..این نیست..من باور نمیکنم...امیرازدست من دلخوره رفته یجایی قایم شده میخواد منو ...میخواد منو زجرکش کنه..این امکان نداره..پرستاره منورویاروازاتاق بیرون کرد..سرماکل وجودمو گرفت..دستمو به دیوار گرفتم حالت تحوعی شدیدی داشتم...رویاباصدایی که بخاطرگریه دورگه شده بودگفت؛
-عرفان رنگ به رونداری..
-منم باید بمیرم ..من نباید باشم ...رویاتورو به اون خدایی که میپرستی توروبه همه ای مقدسات قسمت میدم..بگو این یه شوخیه..اصلا بگو..بگو من دارم خواب میبینم ...رویابزن تو گوشم تابیدار بشم..گریه ای رویاشدیدتر شد..دادکشیدم..
-باتوأم لعنتی بزن توگوشم تابیدار بشم..
صدای گریه ای ازپشت سرم شنیدم...
-عرفااان بی امیرشدیم پسرم..امیرم رفت...یدونه ام رفت..ایناروگفتوشروع کرد به دادوفریاد..آرشین ورویاهم پابه پاش گریه میکردن،،
-باباکنارم نشست وباچشمای اشک آلودش بهم خیره...
-پسرم این یه وقعیته .امیر مرده توخواب نمیبینی....یه چیزی تو سینه ام سنگینی میکرد ..احساس میکردم توان بلندشدن ازروی زمینو ندارم..اینادارم بامن شوخی میکنن من خودم میگردم امیرو پیدامیکنم..
-ب..بابا میشه منو بلندم کنی ..پاهام جون ندارن..
بابازیربازوهامو گرفتو بلندم کرد..هنوز نمیتونستم باور کنم..باقدمای شمرده ازبقیه فاصله گرفتم..
-عرفان کجاداری میری .
-میخوام برم دنبال امیر..تنهام میخوام برم..کیانوش سرجاش متوقف شد..
ازبیمارستان خارج شدم
نویسندهS.ma.Eh
۳۷.۱k
۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.