رمان دخترای شیطون
رمان دخترای شیطون
پارت_۷۱
پیشونیشو ب*و*سیدم
گوشنه لبشم پاک کردم
ارمیا با شیطنت گفت
ارمیا:اخ اخ
منظورشو فهمیدم یه لبخند غمگین بهش زدم
سرمو جلو بردم گوشه ی ل*ب*شو ب*و*سیدم که ارمیا پشت گردنمو گرفت نزاشت برم عقبشروع کرد ب*و*س*ی*د*نم
سرشو برد عقب
ارمیا:دوست دارم زندگیم
وای خدا چی میشنوم
یعنی
یعنی دوستم داره
اولش با تعجب نگاش کردم بعد که فهمیدم چی گفته خندیدم
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند
ارمیا:قربون خنده هات دوست دارم
از اینکه ارمیا دوسم داره اشک تو چشمام جمع شد و رفتم بغلش
من:منم دوست دارم همه ی وجودم
ارمیا اروم تر بغلم کرد
یهو در باز شد
ما از هم جدا شدیم
ارسن و سه تا مرد دیگه اومدن تو ارسن یه اشاره کرد یکیشون اومد سمت من از ترس رفتم بغل ارمیا اما منو کشید از تو بغلش بیرون
من:ولم کن عوضی اشغال ارمیاااا
ارمیا داشت میومد سمتم که دو نفر دیگ گرفتنش
ارمیا:ولش کن حیوون دست کثیفتو بهش نزن ارسن رفت طرفش
با دلهوره نگاش میکردم
یهو ارسن با مشت زد تو صورتش که دماغش خون اومد
من:نزنشششش ارسن تو رو خداااا ارسنننن
ارسن بی توجه به حرفم با لگد زد تو شکمش
من با هق هق گفتم
من:تو رو خدا ارسن هر کاری بخوای برات میکنم تو رو خدا فقط نزنش
ارسن:هر کاری؟
سرمو تند تند تکون دادم
ارسن:باشه با من ازدواج کن
با بهت داشتم نگاش میکردم
ارمیا:مگر اینکه از روی جنازه من رد شی ریحانه حق اینکارو نداریا ریحانه
همینجوری داشتمبه ارسن نگاه میکردم
ارسن یهو برگشت یدونه مشت زد تو صورتش
با هق هق گفتم
ارسن:باشه باشه فقط دیگه کتکش نزن تورو خداااا ارسن هر کاری بخوای برات میکنم فقط کتکش نزن
همینجوری گریه میکردم
ارسن:ببرینش
من:نه نه کجا میبرینش تو رو خدا بزار اینجا بمونه ارسن
ارمیا:ریحانه تحمل کن عشقم
بردنش بیرون ارسن و اون سه تا هم رفتن بیرون خودمو کشوندم گوشه تختو زدم زیر گریه
ساعت۳بعد از ظهره و من ن هنوز غذا خورم ن خبری از عشقم دارم
همینجوری که داشتم فکر میکردم در باز شد و ارسن اومد تو
خودمو بیشتر کشیدم گوشه ی دیوار
ارسن یه نگاه به ظرف غذا کرد اخماش رفت تو هم
ارسن:چرا غداتو نمیخوری
من:چون که نمیخورم
ارسن:ریحانه واسه من بلبل زبونی در نیارا بد میشه برات
دست به سینه نشستمو هیچی نگفتم اومد طرفم بازومو گرفت بلندم کرد
وایی دقیقا همونجایی که کبود شده
دستمو گذاشتم رو دستش
من:اییی ارسن دردم میاد فشار نده
ارسن نگاهی به بازوم کرد بعد یه نگاهی به خودم
مچ دستمو گرفت از در برد بیرون
از پله ها برد پایین همینجوری که میرفتیم پایین صدای داد واضح تر میشد
نفسم بند اومد نکنه صدای ارمیای منه
با فکر کردن به این موضوع اشک تو چشمام جمع شد
جلوی یه دری وایساد
یه رمزیو زد دور باز کرد
پارت_۷۱
پیشونیشو ب*و*سیدم
گوشنه لبشم پاک کردم
ارمیا با شیطنت گفت
ارمیا:اخ اخ
منظورشو فهمیدم یه لبخند غمگین بهش زدم
سرمو جلو بردم گوشه ی ل*ب*شو ب*و*سیدم که ارمیا پشت گردنمو گرفت نزاشت برم عقبشروع کرد ب*و*س*ی*د*نم
سرشو برد عقب
ارمیا:دوست دارم زندگیم
وای خدا چی میشنوم
یعنی
یعنی دوستم داره
اولش با تعجب نگاش کردم بعد که فهمیدم چی گفته خندیدم
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند
ارمیا:قربون خنده هات دوست دارم
از اینکه ارمیا دوسم داره اشک تو چشمام جمع شد و رفتم بغلش
من:منم دوست دارم همه ی وجودم
ارمیا اروم تر بغلم کرد
یهو در باز شد
ما از هم جدا شدیم
ارسن و سه تا مرد دیگه اومدن تو ارسن یه اشاره کرد یکیشون اومد سمت من از ترس رفتم بغل ارمیا اما منو کشید از تو بغلش بیرون
من:ولم کن عوضی اشغال ارمیاااا
ارمیا داشت میومد سمتم که دو نفر دیگ گرفتنش
ارمیا:ولش کن حیوون دست کثیفتو بهش نزن ارسن رفت طرفش
با دلهوره نگاش میکردم
یهو ارسن با مشت زد تو صورتش که دماغش خون اومد
من:نزنشششش ارسن تو رو خداااا ارسنننن
ارسن بی توجه به حرفم با لگد زد تو شکمش
من با هق هق گفتم
من:تو رو خدا ارسن هر کاری بخوای برات میکنم تو رو خدا فقط نزنش
ارسن:هر کاری؟
سرمو تند تند تکون دادم
ارسن:باشه با من ازدواج کن
با بهت داشتم نگاش میکردم
ارمیا:مگر اینکه از روی جنازه من رد شی ریحانه حق اینکارو نداریا ریحانه
همینجوری داشتمبه ارسن نگاه میکردم
ارسن یهو برگشت یدونه مشت زد تو صورتش
با هق هق گفتم
ارسن:باشه باشه فقط دیگه کتکش نزن تورو خداااا ارسن هر کاری بخوای برات میکنم فقط کتکش نزن
همینجوری گریه میکردم
ارسن:ببرینش
من:نه نه کجا میبرینش تو رو خدا بزار اینجا بمونه ارسن
ارمیا:ریحانه تحمل کن عشقم
بردنش بیرون ارسن و اون سه تا هم رفتن بیرون خودمو کشوندم گوشه تختو زدم زیر گریه
ساعت۳بعد از ظهره و من ن هنوز غذا خورم ن خبری از عشقم دارم
همینجوری که داشتم فکر میکردم در باز شد و ارسن اومد تو
خودمو بیشتر کشیدم گوشه ی دیوار
ارسن یه نگاه به ظرف غذا کرد اخماش رفت تو هم
ارسن:چرا غداتو نمیخوری
من:چون که نمیخورم
ارسن:ریحانه واسه من بلبل زبونی در نیارا بد میشه برات
دست به سینه نشستمو هیچی نگفتم اومد طرفم بازومو گرفت بلندم کرد
وایی دقیقا همونجایی که کبود شده
دستمو گذاشتم رو دستش
من:اییی ارسن دردم میاد فشار نده
ارسن نگاهی به بازوم کرد بعد یه نگاهی به خودم
مچ دستمو گرفت از در برد بیرون
از پله ها برد پایین همینجوری که میرفتیم پایین صدای داد واضح تر میشد
نفسم بند اومد نکنه صدای ارمیای منه
با فکر کردن به این موضوع اشک تو چشمام جمع شد
جلوی یه دری وایساد
یه رمزیو زد دور باز کرد
۹۷.۰k
۲۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.