رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد
رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد
نگار 💛
اذر ماه بود ک برف شدیدی گرفته بود و ترانه پیشنهاد داد بریم پارک برف بازی
_نمیشه ترانه نمیام
_چرا اخه هرموقع من بت میگم نمیای بیرون تو دیگ چجور دوستی هستی هاع
_خب اخه 5 عصر تا بریم برگردیم دیر وقت میشه و برف هم زیاده و هنو قطع نشده
_همچی میگه 5 عصر ک انگاری 12 شبه
_ساعت 6/30 جلو در پارک توحید باش میبینمت
همیشه بدم میومد تو هوای سرد برم بیرون اما چاره ای نبود ی پالتوی آجری رنگ داشتم پوشیدم با کلاه و شال کرم رنگ با ی آرایش خفن
ساعت 6/30بود ک دیدم ترانه هم اومد با محمود و چند تا از دوستای محمود ک همکلاسیامون بودن
محمود وقتی منو با اون تیپ و ارایش دید جا خورد
_به به نگار خانوم چقد تغیر کردی
_ممنونم
اروم در گوش ترانه گفتم چرا نگفتی اینا هم میان
_چون میدونستم بگم تو نمیای
وارد پارک شدیم و شروع کردیم ب برف بازی حسابی برف میبارید و پارک تقریبا خلوت بود و همینجور که کوله ای برف رو به سمت هم پرتاب میکردیم یه برف بزرگ و یه محکم خورد توی صورتم اشک تو چشام جمع شد از درد و سردی
نمیخاستم جمع رو بهم بریزم و نگرانشون کنم به روی خودم نیوردم همه گرم برف بازی بودن ک محمود به سمتم اومد
_نگار چیزیت نشد ببخشید حواسم نبود
_نه خوبم
_وای صورتت قرمز شده درد نداری
_از سرماس گفتم ک چیزی نیس
دستشو ب گونه هام کشید و جای قرمزی لمس کرد
آخه آرومی گفتم تو چشمهای محمود خیره شده بودم و واقعا برای اولین بار حس میکردم چقد این پسر خاص و جذابه و چقدر من دوستش دارم
و محمود اروم گونمو بوسید ک از چشمهای ترانه دور نموند
و موقع برگشت ترانه توی ماشین کلی گریه کرد و منو فوش داد ولی واقعا تقصیر من نبود و هر چی میگفتم ک محمود مقصره باور نمیکرد و میگفت تو چراغ سبز نشون دادی و از اون شب به بعد ترانه باهام قهر کرد ترانه جلوی کلاس میشست من ته کلاس و دیگ همه فهمیده بودن ک دو تا یار جدا نشدنی جدا شدن و من چون خودمو مقصر نمیدیدم برای آشتی پیش قدم نشدم و الان ک هنوزه با ترانه قهرم ......
#سرگذشت #رمان #داستان.
ادامشو بذارم 🙊 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگار 💛
اذر ماه بود ک برف شدیدی گرفته بود و ترانه پیشنهاد داد بریم پارک برف بازی
_نمیشه ترانه نمیام
_چرا اخه هرموقع من بت میگم نمیای بیرون تو دیگ چجور دوستی هستی هاع
_خب اخه 5 عصر تا بریم برگردیم دیر وقت میشه و برف هم زیاده و هنو قطع نشده
_همچی میگه 5 عصر ک انگاری 12 شبه
_ساعت 6/30 جلو در پارک توحید باش میبینمت
همیشه بدم میومد تو هوای سرد برم بیرون اما چاره ای نبود ی پالتوی آجری رنگ داشتم پوشیدم با کلاه و شال کرم رنگ با ی آرایش خفن
ساعت 6/30بود ک دیدم ترانه هم اومد با محمود و چند تا از دوستای محمود ک همکلاسیامون بودن
محمود وقتی منو با اون تیپ و ارایش دید جا خورد
_به به نگار خانوم چقد تغیر کردی
_ممنونم
اروم در گوش ترانه گفتم چرا نگفتی اینا هم میان
_چون میدونستم بگم تو نمیای
وارد پارک شدیم و شروع کردیم ب برف بازی حسابی برف میبارید و پارک تقریبا خلوت بود و همینجور که کوله ای برف رو به سمت هم پرتاب میکردیم یه برف بزرگ و یه محکم خورد توی صورتم اشک تو چشام جمع شد از درد و سردی
نمیخاستم جمع رو بهم بریزم و نگرانشون کنم به روی خودم نیوردم همه گرم برف بازی بودن ک محمود به سمتم اومد
_نگار چیزیت نشد ببخشید حواسم نبود
_نه خوبم
_وای صورتت قرمز شده درد نداری
_از سرماس گفتم ک چیزی نیس
دستشو ب گونه هام کشید و جای قرمزی لمس کرد
آخه آرومی گفتم تو چشمهای محمود خیره شده بودم و واقعا برای اولین بار حس میکردم چقد این پسر خاص و جذابه و چقدر من دوستش دارم
و محمود اروم گونمو بوسید ک از چشمهای ترانه دور نموند
و موقع برگشت ترانه توی ماشین کلی گریه کرد و منو فوش داد ولی واقعا تقصیر من نبود و هر چی میگفتم ک محمود مقصره باور نمیکرد و میگفت تو چراغ سبز نشون دادی و از اون شب به بعد ترانه باهام قهر کرد ترانه جلوی کلاس میشست من ته کلاس و دیگ همه فهمیده بودن ک دو تا یار جدا نشدنی جدا شدن و من چون خودمو مقصر نمیدیدم برای آشتی پیش قدم نشدم و الان ک هنوزه با ترانه قهرم ......
#سرگذشت #رمان #داستان.
ادامشو بذارم 🙊 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۸۵.۸k
۲۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.