رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد
رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد
نگار💙
دوستان اینم بگم نگار دانشجو شهرستانی بوده و توی خابگاه بوده و محمود ساکن همون شهره چون توی خاطرات اینا نبوده لازم دیدم ک بگم 🙊
به روزهای اخری دانشجویم داشتم نزدیک میشدم و به جدایی به محمود فکر میکردم واقعا گریه ام میگرفت کاش اینقد مغرور نبودم کاش جسارت اینو داشتم ک حسمو بهش بگم و هر شب دعا میکردم ک محمود منو از بلا تکلیفی در بیاره اما دعام برآورده نشد
و من با کوله باری خاطره و عشق یکطرفه ک هیچوقت هیچکس نفهمید و غم پنهانی ک توی دلم بود راهی شهرمون شدم و دوباره خاستگار بازی شروع شد و انگاری راهی جز ازدواج سنتی نبود
یه چند تا خاستگار رد کردم ک احسان به خواستگاریم اومد وقتی ک چایی اوردم یه لحظه جا اوردم بی نهایت شبیه به محمود بود حتی صداش حتی حرکاتش
با خودم گفتم حالا ک میخام ازدواج کنم بذار با همین پسر ازدواج کنم ک شبیه عشقمه اما نمیدونستم با این کار زندگی خودمو سیاه میکنم و دائم خاطرات محمود زنده میشه خاطرات روزای خوبم
با احسان عقد کردم و حتی زمانی ک فهمیدم عقیمه حاضر نشدم بخاطر همین شباهتش ازش جدا بشم و هر لحظه بهش نگاه میکردم بهش محبت میکردم توی بغلش بودم حس میکردم محمود انگارمه گاهی وقتا عذاب میکشیدم دلم به حال احسان میسوخت اما چاره ای نبود و فردا ششمین سالگرد ازدواجمونه
احسان
دفتر بستم دیگ توان خوندنشو نداشتم باورش برام سخت بود ک منو به خاطر شباهت به ی نفر دیگ انتخاب کرده و هیچوقت خود منو دوس نداشته اما هر چ فکر میکردم ب نتیجه ای نمیرسیدم پس علت خودکشی چی بوده
چشامو کمی بستم تا کمی فاصله بگیرم از بدبختیام اما تموم فکر توی دفتر بود ک صفحات بعدش چی نوشته اما میترسم از خوندنش نکنه بعد خوندن این دفتر از نگار ک 7 سال میپرستمش متنفر شم نکنه خوندن این دفتر اشتباه بوده
چند ساعتی گذشت و طاقت نیوردم
و دوباره شروع ب خوندن کردم
امروز 5 مهر 97 است.....
موافقید ادامشو فردا بذارم؟
تا اینجا چطور بود راضی بودین؟ #سرگذشت #داستان #رمان
نگار💙
دوستان اینم بگم نگار دانشجو شهرستانی بوده و توی خابگاه بوده و محمود ساکن همون شهره چون توی خاطرات اینا نبوده لازم دیدم ک بگم 🙊
به روزهای اخری دانشجویم داشتم نزدیک میشدم و به جدایی به محمود فکر میکردم واقعا گریه ام میگرفت کاش اینقد مغرور نبودم کاش جسارت اینو داشتم ک حسمو بهش بگم و هر شب دعا میکردم ک محمود منو از بلا تکلیفی در بیاره اما دعام برآورده نشد
و من با کوله باری خاطره و عشق یکطرفه ک هیچوقت هیچکس نفهمید و غم پنهانی ک توی دلم بود راهی شهرمون شدم و دوباره خاستگار بازی شروع شد و انگاری راهی جز ازدواج سنتی نبود
یه چند تا خاستگار رد کردم ک احسان به خواستگاریم اومد وقتی ک چایی اوردم یه لحظه جا اوردم بی نهایت شبیه به محمود بود حتی صداش حتی حرکاتش
با خودم گفتم حالا ک میخام ازدواج کنم بذار با همین پسر ازدواج کنم ک شبیه عشقمه اما نمیدونستم با این کار زندگی خودمو سیاه میکنم و دائم خاطرات محمود زنده میشه خاطرات روزای خوبم
با احسان عقد کردم و حتی زمانی ک فهمیدم عقیمه حاضر نشدم بخاطر همین شباهتش ازش جدا بشم و هر لحظه بهش نگاه میکردم بهش محبت میکردم توی بغلش بودم حس میکردم محمود انگارمه گاهی وقتا عذاب میکشیدم دلم به حال احسان میسوخت اما چاره ای نبود و فردا ششمین سالگرد ازدواجمونه
احسان
دفتر بستم دیگ توان خوندنشو نداشتم باورش برام سخت بود ک منو به خاطر شباهت به ی نفر دیگ انتخاب کرده و هیچوقت خود منو دوس نداشته اما هر چ فکر میکردم ب نتیجه ای نمیرسیدم پس علت خودکشی چی بوده
چشامو کمی بستم تا کمی فاصله بگیرم از بدبختیام اما تموم فکر توی دفتر بود ک صفحات بعدش چی نوشته اما میترسم از خوندنش نکنه بعد خوندن این دفتر از نگار ک 7 سال میپرستمش متنفر شم نکنه خوندن این دفتر اشتباه بوده
چند ساعتی گذشت و طاقت نیوردم
و دوباره شروع ب خوندن کردم
امروز 5 مهر 97 است.....
موافقید ادامشو فردا بذارم؟
تا اینجا چطور بود راضی بودین؟ #سرگذشت #داستان #رمان
۷۶.۵k
۲۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.