رویای غیرممکن فصل1 پارت28
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت28
تموم اون خاطرات داشتن مثل یه فیلم از جلوی چشمام میگذشتن. بدنم مثل همون روز شروع کرده بود به لرزیدن و تقریبا نمیتونستم بفهمم داره چه اتفاقی واسم میفته. تنها چیزی که میتونستم بفهمم این بود که اون مرد سعی میکرد شلوارمو با زانوش بکشه پایین ولی از اونجایی که شلوارم چسبان بود نمیتونست. اون لحظه تو دلم گفتم : چه عجب،این شلوار چسبان ها هم مفید شدن. بدنم هر لحظه داشت ضعیف تر میشد که یه صدای داد بلندی شنیدم : سااااراااااا...
(ادامه داستان از زبون تهیونگ)
داشتیم از اون کوچه تنگ و تاریک رد میشدیم که یه مردی رو دیدیم که سعی میکرد شلوار یه دختری رو به زور از پاش دربیاره و دختره داشت مثل چی میلرزید. یکمی که دقت کردم فهمیدم اون دختره ساراست... چچچچیییی؟؟... داد زدم : سااااراااااا. همه بادیگارد ها با شنیدن دادم به طرف سارا رفتن و سریع اون مردو ازش جدا کردن و منم سریع به طرف سارا دویدم. سارا روی زمین افتاده بود و تقریبا بیهوش شده بود. سریع بغلش کردم و با صدایی که از نگرانی و ناراحتی میلرزید گفتم : سارا... سارا منم تهیونگ... سارا حالت خوبه؟ سارا با شنیدن صدام زمزمه کرد : ته... خودتی؟؟... سریع جوابش رو دادم :خودمم... حالت خوبه؟... بریم بیمارستان؟ سارا آروم جوابمو داد : نه... بیمارستان...نریم... حالم... خوبه... ولی با این حال میتونستم ببینم که تمام بدنش داره میلرزه. سریع کتمو در آوردم و پوشوندمش. از قیافش معلوم بود که نمیدونه تو اطرافش چه اتفاقایی میوفته. اینبار سارا با صدای آرومتری نسبت به قبل گفت : ته... میشه نری؟... جوابش رو دادم : معلومه که نمیرم. تا تو حالت خوب نشده اصلا برای چی برم؟... سارا با این حرفم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو به سینم چسبوند. قلبم شروع کرد به تند تند زدن. یه ده ثانیه نگذشته بود که جیمین گفت : خب الان ما چیکار کنیم؟ ببریمش بیمارستان؟ خیلی وحشتناک داره میلرزه. نگاهی به سارا انداختم و متوجه شدم با اینکه یکمی از لرزش بدنش کم شده بود ولی هنوز داشت میلرزید. گفتم : نمیدونم... که یهو سارا آروم گفت : نه نریم بیمارستان... ته... منو ببر خونه خودم... پیش برادرم... ولی... خودتم با من بیا... ازم جدا نشو... ولی نزار بقیه بیان... فقط تو و برادرم... از اینکه بهم اهمیت میداد ذوق زده شدم. به بقیه گفتم که سارا چی میگه. با اینکه همه نگران سارا بودن چون قرار بود من همراهش باشم همه نگرانی هاشون برطرف شد. از سارا آدرس رو گرفتم و وقتی میخواستم برم سر خیابون و تاکسی بگیرم جیمین با یه لبخند شیطانی آروم به طوری که سارا نشنوه؛ گفت : مطمئنم که فردا میبینم سارا دوست دخترت شده. در جوابش گفتم : من که از خدامه...
تموم اون خاطرات داشتن مثل یه فیلم از جلوی چشمام میگذشتن. بدنم مثل همون روز شروع کرده بود به لرزیدن و تقریبا نمیتونستم بفهمم داره چه اتفاقی واسم میفته. تنها چیزی که میتونستم بفهمم این بود که اون مرد سعی میکرد شلوارمو با زانوش بکشه پایین ولی از اونجایی که شلوارم چسبان بود نمیتونست. اون لحظه تو دلم گفتم : چه عجب،این شلوار چسبان ها هم مفید شدن. بدنم هر لحظه داشت ضعیف تر میشد که یه صدای داد بلندی شنیدم : سااااراااااا...
(ادامه داستان از زبون تهیونگ)
داشتیم از اون کوچه تنگ و تاریک رد میشدیم که یه مردی رو دیدیم که سعی میکرد شلوار یه دختری رو به زور از پاش دربیاره و دختره داشت مثل چی میلرزید. یکمی که دقت کردم فهمیدم اون دختره ساراست... چچچچیییی؟؟... داد زدم : سااااراااااا. همه بادیگارد ها با شنیدن دادم به طرف سارا رفتن و سریع اون مردو ازش جدا کردن و منم سریع به طرف سارا دویدم. سارا روی زمین افتاده بود و تقریبا بیهوش شده بود. سریع بغلش کردم و با صدایی که از نگرانی و ناراحتی میلرزید گفتم : سارا... سارا منم تهیونگ... سارا حالت خوبه؟ سارا با شنیدن صدام زمزمه کرد : ته... خودتی؟؟... سریع جوابش رو دادم :خودمم... حالت خوبه؟... بریم بیمارستان؟ سارا آروم جوابمو داد : نه... بیمارستان...نریم... حالم... خوبه... ولی با این حال میتونستم ببینم که تمام بدنش داره میلرزه. سریع کتمو در آوردم و پوشوندمش. از قیافش معلوم بود که نمیدونه تو اطرافش چه اتفاقایی میوفته. اینبار سارا با صدای آرومتری نسبت به قبل گفت : ته... میشه نری؟... جوابش رو دادم : معلومه که نمیرم. تا تو حالت خوب نشده اصلا برای چی برم؟... سارا با این حرفم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو به سینم چسبوند. قلبم شروع کرد به تند تند زدن. یه ده ثانیه نگذشته بود که جیمین گفت : خب الان ما چیکار کنیم؟ ببریمش بیمارستان؟ خیلی وحشتناک داره میلرزه. نگاهی به سارا انداختم و متوجه شدم با اینکه یکمی از لرزش بدنش کم شده بود ولی هنوز داشت میلرزید. گفتم : نمیدونم... که یهو سارا آروم گفت : نه نریم بیمارستان... ته... منو ببر خونه خودم... پیش برادرم... ولی... خودتم با من بیا... ازم جدا نشو... ولی نزار بقیه بیان... فقط تو و برادرم... از اینکه بهم اهمیت میداد ذوق زده شدم. به بقیه گفتم که سارا چی میگه. با اینکه همه نگران سارا بودن چون قرار بود من همراهش باشم همه نگرانی هاشون برطرف شد. از سارا آدرس رو گرفتم و وقتی میخواستم برم سر خیابون و تاکسی بگیرم جیمین با یه لبخند شیطانی آروم به طوری که سارا نشنوه؛ گفت : مطمئنم که فردا میبینم سارا دوست دخترت شده. در جوابش گفتم : من که از خدامه...
۱۲۹.۴k
۲۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.