اینجا همه چی درهمه:
اینجا همه چی درهمه:
... .مثلِ هر روز. ...
دوباره...
من بودم ...
و تکرارِ یک اتفاق به نام عِشق...
دوباره...
من بودم...
و حادثه ای به رنگِ تو...
دوباره...
من بودم...
و طعمِ تلخِ نگرانی...
دوباره...
من بودم...
و ثانیه به ثانیه...
مَزه مَزه کردنِ انتظار...
تا نیامدنت...
دوباره...
من بودم...
و هجمِ سنگینِ نگاهِ رهگذرانِ همیشگی...
که تورا جستجو می کردن ازنگاهِ من...
دوباره...
من بودم...
و یک دسته گُلِ نرگس...
که تکیه به هم داده بودیم...
روی نیمکتِ چوبی...
دوباره...
من بودم...
و بویِ غروب...
که از لابه لای درختان سَرک می کشید...
دوباره...
من بودم...
و خیالِ آغوشت...
که مرا هوایی میکرد
تا تمامِ خاطراتت را زیرو رو کنم
دوباره...
من بودم...
و تصورِ لبخندِ تو...
که سکوت را به بهانه ی صدا زدنم می شکست...
و گوشم...
پر می شد از آهنگِ حضورِ تو...
دوباره...
من بودم...
و جایِ خالی ات...
دلتنگی ات بُغضی می شد...
و راه گَلویم را می بست...
دوباره...
من بودم...
و نَفَس هایِ بریده ام...
که تا حدِ مرگ...
از دوریت...
هِق هِق می زدم...
دوباره...
من بودم...
و قدم زدن...
در کوچه هایِ بی قراری ات...
سایه به سایه...
پابه پایِ شَب...
با حسی مَملو از بی تابی ات...
دوباره...
من بودم...
و خیال بودنت...
دوفنجان قهوه ریختم...
هیچ حَواسم نبود...
تو مرا ببخش...😔 ♥
... .مثلِ هر روز. ...
دوباره...
من بودم ...
و تکرارِ یک اتفاق به نام عِشق...
دوباره...
من بودم...
و حادثه ای به رنگِ تو...
دوباره...
من بودم...
و طعمِ تلخِ نگرانی...
دوباره...
من بودم...
و ثانیه به ثانیه...
مَزه مَزه کردنِ انتظار...
تا نیامدنت...
دوباره...
من بودم...
و هجمِ سنگینِ نگاهِ رهگذرانِ همیشگی...
که تورا جستجو می کردن ازنگاهِ من...
دوباره...
من بودم...
و یک دسته گُلِ نرگس...
که تکیه به هم داده بودیم...
روی نیمکتِ چوبی...
دوباره...
من بودم...
و بویِ غروب...
که از لابه لای درختان سَرک می کشید...
دوباره...
من بودم...
و خیالِ آغوشت...
که مرا هوایی میکرد
تا تمامِ خاطراتت را زیرو رو کنم
دوباره...
من بودم...
و تصورِ لبخندِ تو...
که سکوت را به بهانه ی صدا زدنم می شکست...
و گوشم...
پر می شد از آهنگِ حضورِ تو...
دوباره...
من بودم...
و جایِ خالی ات...
دلتنگی ات بُغضی می شد...
و راه گَلویم را می بست...
دوباره...
من بودم...
و نَفَس هایِ بریده ام...
که تا حدِ مرگ...
از دوریت...
هِق هِق می زدم...
دوباره...
من بودم...
و قدم زدن...
در کوچه هایِ بی قراری ات...
سایه به سایه...
پابه پایِ شَب...
با حسی مَملو از بی تابی ات...
دوباره...
من بودم...
و خیال بودنت...
دوفنجان قهوه ریختم...
هیچ حَواسم نبود...
تو مرا ببخش...😔 ♥
۳۰.۰k
۰۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.