رمان دخترای شیطون
رمان دخترای شیطون
پارت_۱۰۱
ایناز با هق هق گفت
ایناز:ا..اون س..سولمازو دوست داره امروزم دیدم داره با عشق میب*و*ستش
من:هیشششش اروم باش خانمی
اوردمس رو تختش خوابوندمش رو تخت اشکاشو پاک کردم
پتوشو انداختم روش
من:یکم دراز بکش یکم بعد میام بیدارت میکنم بعد خودتو خوشگل کن دوست اراد داره میاد هوم؟
ایناز سرشو تکون داد چشماشو بست
از در رفتم بیرون دیدم راشا با بهت داره نگام میکنه یه پوزخند بهش زدمو رفتم پایین وسطای راه بودم که دستم از پشت کشیده شد
برگشتم دیدم راشاست
راشا:وایسا ببینم مگه اون روز تو خونه ایناز نگفت که ارشامو دوست داره خودم شنیدم
دستمو کشیدم
من:احمق
راشا دوباره بازومو گرفت
راشا:وایسا ببینم ا..اون م..منو دوست داره؟
من:احمقه دیگ احمق که تو رو دوست داره
راشا با بهت گفت
راشا:نه
من:اره احمق خان
دستمو کشیدم و بقیه راهمو رفتم از در رفتم بیرون
~~~راشا~~~
وای خدا من چکار کردم خدااااااااا اوفففففف وای از پله ها با بی حسی رفتم بالا که از اتاق ایناز صدای گریه میومد
رفتم دمه در اتاقش
ایناز:من چقدر بدبختم که دوسال با عشق اون زندگی کردم
اون وقت امروز میبینم که داره عشقشو میب*و*سه وایی خدا
دارم روانی میشم خدا جون
خدایا کمکم کن الان بهتره برم پایین دلم ننیخواد کسی شک کنه بهم
تند رفتم تو اتاقم اروم درو بستم
وای من چکار کردم عشقمو از خودم روندم اوف دلم میخواد بمیرم
در باز شد و سولماز اومد تو اتاق
وای اینو چکارش کنم
سولماز:راشا خیلی نامردی
من:چرا
سولماز اومد کنارم نشست
سولماز:چرا منو ول کردی اومدی بالا
من:یادن رفت بگم بعدشم برو بیرون میخوام حموم کنم
سولماز:باشه
رفت از اتاق بیرون
منم رفتم حموم اب سرد که به کلم خورد حالم بهتر شد
من چکار کردم با این دختر
یاد حرفام افتادم
((میمردی نری اونور))
وای خدا
((همیشه دردسر سازی اه))
من چیا بهش گفتم خدا
با اعصاب خورد از حموم اومدم بیرون رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون
رفتم پایین از چیزی که دیدم
قلبم به تپش افتاد
ایناز با یه لباس یقه اسکی استین حلقه ای که نیم تنه بود با یه شلوار جذب مشکی موهاشم باز یه رژ قرمر و ریمل و خط چشم
رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود
سرشو اورد بالا که نگاش به من افتاد
من چقدر این چشمارو دوست دارم
باید بهش بگم ولی سولمازو چکار کنم
اومدم برم سمتشدر باز شد و رهام اومد تو
رهام:به سلاممم داداش راشا خویی
اومد سمتم بغلم کرد
من:چه زود اومدی
رهام:اتفاقا همین دورو برا بودم
از بغلم اومد بیرون چشمش به ایناز افتاد انگار زبونش بند اومد
اسناز دستشو به سمتش دراز کرد
ایناز:سلام خوبید من خواهر کوچیگع ارادم شما منو تا حالا ندیدید
ایناز غلط کرد دست داد به این نره خر
از عصبانیت داغ کردم
پارت_۱۰۱
ایناز با هق هق گفت
ایناز:ا..اون س..سولمازو دوست داره امروزم دیدم داره با عشق میب*و*ستش
من:هیشششش اروم باش خانمی
اوردمس رو تختش خوابوندمش رو تخت اشکاشو پاک کردم
پتوشو انداختم روش
من:یکم دراز بکش یکم بعد میام بیدارت میکنم بعد خودتو خوشگل کن دوست اراد داره میاد هوم؟
ایناز سرشو تکون داد چشماشو بست
از در رفتم بیرون دیدم راشا با بهت داره نگام میکنه یه پوزخند بهش زدمو رفتم پایین وسطای راه بودم که دستم از پشت کشیده شد
برگشتم دیدم راشاست
راشا:وایسا ببینم مگه اون روز تو خونه ایناز نگفت که ارشامو دوست داره خودم شنیدم
دستمو کشیدم
من:احمق
راشا دوباره بازومو گرفت
راشا:وایسا ببینم ا..اون م..منو دوست داره؟
من:احمقه دیگ احمق که تو رو دوست داره
راشا با بهت گفت
راشا:نه
من:اره احمق خان
دستمو کشیدم و بقیه راهمو رفتم از در رفتم بیرون
~~~راشا~~~
وای خدا من چکار کردم خدااااااااا اوفففففف وای از پله ها با بی حسی رفتم بالا که از اتاق ایناز صدای گریه میومد
رفتم دمه در اتاقش
ایناز:من چقدر بدبختم که دوسال با عشق اون زندگی کردم
اون وقت امروز میبینم که داره عشقشو میب*و*سه وایی خدا
دارم روانی میشم خدا جون
خدایا کمکم کن الان بهتره برم پایین دلم ننیخواد کسی شک کنه بهم
تند رفتم تو اتاقم اروم درو بستم
وای من چکار کردم عشقمو از خودم روندم اوف دلم میخواد بمیرم
در باز شد و سولماز اومد تو اتاق
وای اینو چکارش کنم
سولماز:راشا خیلی نامردی
من:چرا
سولماز اومد کنارم نشست
سولماز:چرا منو ول کردی اومدی بالا
من:یادن رفت بگم بعدشم برو بیرون میخوام حموم کنم
سولماز:باشه
رفت از اتاق بیرون
منم رفتم حموم اب سرد که به کلم خورد حالم بهتر شد
من چکار کردم با این دختر
یاد حرفام افتادم
((میمردی نری اونور))
وای خدا
((همیشه دردسر سازی اه))
من چیا بهش گفتم خدا
با اعصاب خورد از حموم اومدم بیرون رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون
رفتم پایین از چیزی که دیدم
قلبم به تپش افتاد
ایناز با یه لباس یقه اسکی استین حلقه ای که نیم تنه بود با یه شلوار جذب مشکی موهاشم باز یه رژ قرمر و ریمل و خط چشم
رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود
سرشو اورد بالا که نگاش به من افتاد
من چقدر این چشمارو دوست دارم
باید بهش بگم ولی سولمازو چکار کنم
اومدم برم سمتشدر باز شد و رهام اومد تو
رهام:به سلاممم داداش راشا خویی
اومد سمتم بغلم کرد
من:چه زود اومدی
رهام:اتفاقا همین دورو برا بودم
از بغلم اومد بیرون چشمش به ایناز افتاد انگار زبونش بند اومد
اسناز دستشو به سمتش دراز کرد
ایناز:سلام خوبید من خواهر کوچیگع ارادم شما منو تا حالا ندیدید
ایناز غلط کرد دست داد به این نره خر
از عصبانیت داغ کردم
۸۳.۱k
۰۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.