لباشو روی هم فشار میداد تا بغض نکنه
لباشو روی هم فشار میداد تا بغض نکنه
دلم مثل چشماش میلرزید
من از نگرانی حالت های اون و اون از فشار حرف هایی که توی سرش میچرخید و آماده بیرون اومدن بود
-من دوس ندارم مانع زندگیت شم
اخم کردم
+زندگی من بی تو یا با تو پر از مانع شده...اگه کنارم باشی حداقل کمی این روزا آسون تر میگذره...من تنهام...بی کس و کار...دور و بریا رو نبین من تا وقتی دردای دلمو بشون نگفتم تا وقتی از سختی های من از دلتنگی های گاه و بی گاه عصر های من خبر ندارن هیچ فایده ای نداره بودنشون...من نمیدونم تو اینطور حسی رو داری یا نه
ولی من میخوام تو کس و کارم باشی یار دلم باشی...من به یه صبوره دلسوز نیاز دارم
توی چشم هام نگاه نمیکرد
کمی از لب پایینشو به داخل کشید تا چونه لرزونشو کنترل کنه
سرشو پایین انداخت صداش از بغض میلرزید
-قبول میکنم به شرطی که...هروقت پشیمون شدی هر وقت عاشق کسی شدی بگی تا بکشم کنار رضا من نمیخوام حقتو از زندگی ناحق کنم
+من سهممو از زندگی با بودن تو میگیرم
اولین قطره اشک از گوشه پلکش به پایین جست زد
چند تار از موهاش توی هوا میجنبیدن
دوباره توی شال اسیرشون کرد
دستامو توی جیبم کردم
برخلاف ظهر عجیب هوا رخت سرما به تن کرده بود
+بیا بگردیم گرم شیم
اینبار دیگه از بغض کلامش خبری نبود
-میخوام حرف بزنیم
خوشحال از تموم شدن بیقراریش گفتم
+جانم بگو
-میدونم پر روییه ولی...
صدای گرفتشو صاف کرد و ادامه داد
-ولی منم یه سری شرطایی دارم
+هرکسی داره ازدواج میکنه شرایطی داره...آوا بام راحت باش دوس ندارم اینقد خودتو عذاب میدی و هی خودتو کوچیک میکنی...باشه؟حالا ادامه بده
سرشو تکون داد تا بفهمم حرفمو پذیرفته
-کسی باهامون...نباشه
نفسی که توی سینش گرفتار شده بود
به تندی رها کرد و یک سره حرفشو زد
-وقتی رفتیم محضر
با لحنی که مخصوص رضای تخس بود گفتم
+هوم بد فکری نیس باهات موافقم
با لب هایی که میشد قوس بامزه لبخندو روشون دید بهم خیره شد
+فقط میدونی که اجازه پدر عروس واجبه و مجبوریم که بیاد همراهمون
-با پدرم راحتم...عیبی نداره
پرسشی بش نگاه کردم
+خوب بعدیا؟!
-بعد از عقد...نمیخوام اتفاقات قبلی تکرار شن یعنی اذیت میشم میشه مهمونی نگیریم و نریم توی جمع...منظورم پیش بقیه و خانواده هاس
پیشونیمو خاروندم از شرط های عجیب و غریبش متعجب شدم تا حدودی هم درکش میکردم قطعا مرور یه سری خاطرات براش نفس گیر و با توجه به موقعیت فعلیش حتی خطرناک بود
+آره اشکالی نداره به نظرم...خوبه
-مرسی
بی فکر و صرفا برای جرقه یه شوخی گفتم
+منم یه شرایطی دارم
توی چشم هام زل زد و سر تکون داد
فی البداهه گفتم
+اول اینکه به زودی زود رخت مشکی رو از تنت در میاری
مشغول بازی با پوست خشکیده لبش شد
-باید بم فرصت بدی
دلم مثل چشماش میلرزید
من از نگرانی حالت های اون و اون از فشار حرف هایی که توی سرش میچرخید و آماده بیرون اومدن بود
-من دوس ندارم مانع زندگیت شم
اخم کردم
+زندگی من بی تو یا با تو پر از مانع شده...اگه کنارم باشی حداقل کمی این روزا آسون تر میگذره...من تنهام...بی کس و کار...دور و بریا رو نبین من تا وقتی دردای دلمو بشون نگفتم تا وقتی از سختی های من از دلتنگی های گاه و بی گاه عصر های من خبر ندارن هیچ فایده ای نداره بودنشون...من نمیدونم تو اینطور حسی رو داری یا نه
ولی من میخوام تو کس و کارم باشی یار دلم باشی...من به یه صبوره دلسوز نیاز دارم
توی چشم هام نگاه نمیکرد
کمی از لب پایینشو به داخل کشید تا چونه لرزونشو کنترل کنه
سرشو پایین انداخت صداش از بغض میلرزید
-قبول میکنم به شرطی که...هروقت پشیمون شدی هر وقت عاشق کسی شدی بگی تا بکشم کنار رضا من نمیخوام حقتو از زندگی ناحق کنم
+من سهممو از زندگی با بودن تو میگیرم
اولین قطره اشک از گوشه پلکش به پایین جست زد
چند تار از موهاش توی هوا میجنبیدن
دوباره توی شال اسیرشون کرد
دستامو توی جیبم کردم
برخلاف ظهر عجیب هوا رخت سرما به تن کرده بود
+بیا بگردیم گرم شیم
اینبار دیگه از بغض کلامش خبری نبود
-میخوام حرف بزنیم
خوشحال از تموم شدن بیقراریش گفتم
+جانم بگو
-میدونم پر روییه ولی...
صدای گرفتشو صاف کرد و ادامه داد
-ولی منم یه سری شرطایی دارم
+هرکسی داره ازدواج میکنه شرایطی داره...آوا بام راحت باش دوس ندارم اینقد خودتو عذاب میدی و هی خودتو کوچیک میکنی...باشه؟حالا ادامه بده
سرشو تکون داد تا بفهمم حرفمو پذیرفته
-کسی باهامون...نباشه
نفسی که توی سینش گرفتار شده بود
به تندی رها کرد و یک سره حرفشو زد
-وقتی رفتیم محضر
با لحنی که مخصوص رضای تخس بود گفتم
+هوم بد فکری نیس باهات موافقم
با لب هایی که میشد قوس بامزه لبخندو روشون دید بهم خیره شد
+فقط میدونی که اجازه پدر عروس واجبه و مجبوریم که بیاد همراهمون
-با پدرم راحتم...عیبی نداره
پرسشی بش نگاه کردم
+خوب بعدیا؟!
-بعد از عقد...نمیخوام اتفاقات قبلی تکرار شن یعنی اذیت میشم میشه مهمونی نگیریم و نریم توی جمع...منظورم پیش بقیه و خانواده هاس
پیشونیمو خاروندم از شرط های عجیب و غریبش متعجب شدم تا حدودی هم درکش میکردم قطعا مرور یه سری خاطرات براش نفس گیر و با توجه به موقعیت فعلیش حتی خطرناک بود
+آره اشکالی نداره به نظرم...خوبه
-مرسی
بی فکر و صرفا برای جرقه یه شوخی گفتم
+منم یه شرایطی دارم
توی چشم هام زل زد و سر تکون داد
فی البداهه گفتم
+اول اینکه به زودی زود رخت مشکی رو از تنت در میاری
مشغول بازی با پوست خشکیده لبش شد
-باید بم فرصت بدی
۱۴۵.۴k
۱۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.