انگار لحنم روش تاثیر گذاشت
انگار لحنم روش تاثیر گذاشت
-نه خوب...آخه امروز خیلی سرده تازه دیروقتم هست
حواسم اونقدر پی صداش رفت که گم شد با خودم فکر کردم در موردش
بی هوا فکرمو به زبون اوردم
+دارم فک میکنم من چه کار خیری توی زندگیم انجام دادم که اینقد خوش شانسم
منتظر نگاهم کرد
چونه مسخره ای بالا انداختم و به آسمون اشاره کردم
+حکمت خدارو میبینی؟تو فک کن تو این دوره زمونه پر از دخترای جیغ جیغوی بد صدا که صداشون شبیه صدای دنده عقب گرفتن وانته من یه خوش صدای خوش آوای صدا قشنگ گیرم بیاد
خندید
-دیوونه!مرسی از تعریفت و تشبیهت
+واقعا خلقت خداس هااا! خدایا کرمتو شکر...خوب حالا چیکار کنیم بریم خونه یعنی؟خرید تعطیل؟
-آره امروز روزش نیس
پکر شدم
+باشه...ولی میشه برنگردیم خونه؟
-چرا؟کار خاصی داری؟
دستمو تکون دادم و بیتفاوت گفتم
+نه فقط حوصله خونه رو ندارم
دوباره توی خیابون روان شدیم
فکر که میکردم همیشه تنهاییو دوس داشتم و ازش لذت میبردم ولی توی این مدت از مشغله زیاد حتی حوصله تنهاییمم نداشتم
شاید هم...
-رضا
پازل افکارمو بهم ریخت
+بله
-کجا میریم
زیر چشمی نگاهش کردم
+امممم...تو دوس داری کجا بریم؟!
زبونشو روی لبش کشید و ساختمون بحثو نیمه کاره رها کرد و سراغ پروژه دیگه ای رو گرفت
-باید در مورد یه موضوع دیگم حرف بزنیم
چندبار سرمو به معنای تفهیم تکون دادم
+جانم میشنوم؟
نگاهم آزارش میداد که به دار و درخت های سرما زده کنار خیابون از پشت شیشه مه گرفته زل میزد
-میدونم خیلی فهمیده تر از اونی که لازم باشه من این حرفو بزنم ولی میخوام بگم
چشم های مظلومش بهم دقیق شدن
-دلم آزاد باشه...یعنی
+میفهمم چی میگی این اصلا اشکالی نداره دل دادن که به زور نیس
برای اینکه خیالشو راحت کنم ادامه دادم
+فکرتو درگیر این چیزا نکن...من با خودم و تو رو راستم میدونم که به طور کامل به هیچ عنوان نمیتونم تورو درک کنم
برای باز کردن بیشتر مسئله به عادت همیشه دستمو تکون دادم و شمرده شمرده گفتم
-نمیتونم کاملا جای تو باشم و غمتو و دردی رو که هر روز به قلبت تحمیل میشه رو حس کنم ولی بهت قول میدم به اندازه ای که در توانم هست منم توی غم و غصه هات شریک شم...نگران این چیزا نباش عزیزم
نامطمئن لبخند زد
-ممنون...هیچوقت این روزا و مهربونیاتو فراموش نمیکنم
+خواهش میکنم آوا بانو...نفرمایید
برف ریز اروم اروم روی دل زمین مینشست
میدونستم که یه سری دیوونه بازی مخصوص به خودشو توی این هوا داره
متفکر گفتم
+یه نفریو میشناسم که میگفت من عاشق بستنی خوردن وسط برف زمستونم
با لبخند شیطنت باری پس حرفم بش نگاه کردم
کوتاه خندید و گفت
-خوب الان مشکلش چیه
-نه خوب...آخه امروز خیلی سرده تازه دیروقتم هست
حواسم اونقدر پی صداش رفت که گم شد با خودم فکر کردم در موردش
بی هوا فکرمو به زبون اوردم
+دارم فک میکنم من چه کار خیری توی زندگیم انجام دادم که اینقد خوش شانسم
منتظر نگاهم کرد
چونه مسخره ای بالا انداختم و به آسمون اشاره کردم
+حکمت خدارو میبینی؟تو فک کن تو این دوره زمونه پر از دخترای جیغ جیغوی بد صدا که صداشون شبیه صدای دنده عقب گرفتن وانته من یه خوش صدای خوش آوای صدا قشنگ گیرم بیاد
خندید
-دیوونه!مرسی از تعریفت و تشبیهت
+واقعا خلقت خداس هااا! خدایا کرمتو شکر...خوب حالا چیکار کنیم بریم خونه یعنی؟خرید تعطیل؟
-آره امروز روزش نیس
پکر شدم
+باشه...ولی میشه برنگردیم خونه؟
-چرا؟کار خاصی داری؟
دستمو تکون دادم و بیتفاوت گفتم
+نه فقط حوصله خونه رو ندارم
دوباره توی خیابون روان شدیم
فکر که میکردم همیشه تنهاییو دوس داشتم و ازش لذت میبردم ولی توی این مدت از مشغله زیاد حتی حوصله تنهاییمم نداشتم
شاید هم...
-رضا
پازل افکارمو بهم ریخت
+بله
-کجا میریم
زیر چشمی نگاهش کردم
+امممم...تو دوس داری کجا بریم؟!
زبونشو روی لبش کشید و ساختمون بحثو نیمه کاره رها کرد و سراغ پروژه دیگه ای رو گرفت
-باید در مورد یه موضوع دیگم حرف بزنیم
چندبار سرمو به معنای تفهیم تکون دادم
+جانم میشنوم؟
نگاهم آزارش میداد که به دار و درخت های سرما زده کنار خیابون از پشت شیشه مه گرفته زل میزد
-میدونم خیلی فهمیده تر از اونی که لازم باشه من این حرفو بزنم ولی میخوام بگم
چشم های مظلومش بهم دقیق شدن
-دلم آزاد باشه...یعنی
+میفهمم چی میگی این اصلا اشکالی نداره دل دادن که به زور نیس
برای اینکه خیالشو راحت کنم ادامه دادم
+فکرتو درگیر این چیزا نکن...من با خودم و تو رو راستم میدونم که به طور کامل به هیچ عنوان نمیتونم تورو درک کنم
برای باز کردن بیشتر مسئله به عادت همیشه دستمو تکون دادم و شمرده شمرده گفتم
-نمیتونم کاملا جای تو باشم و غمتو و دردی رو که هر روز به قلبت تحمیل میشه رو حس کنم ولی بهت قول میدم به اندازه ای که در توانم هست منم توی غم و غصه هات شریک شم...نگران این چیزا نباش عزیزم
نامطمئن لبخند زد
-ممنون...هیچوقت این روزا و مهربونیاتو فراموش نمیکنم
+خواهش میکنم آوا بانو...نفرمایید
برف ریز اروم اروم روی دل زمین مینشست
میدونستم که یه سری دیوونه بازی مخصوص به خودشو توی این هوا داره
متفکر گفتم
+یه نفریو میشناسم که میگفت من عاشق بستنی خوردن وسط برف زمستونم
با لبخند شیطنت باری پس حرفم بش نگاه کردم
کوتاه خندید و گفت
-خوب الان مشکلش چیه
۱۰۷.۰k
۱۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.