Doubles of love
#Doubles_of_love
#دوراهی_عشق
پارت هفدهم(۱۷)
*آچا*
آرا:آقای دکتر لطفا یه چیزی بگین... حالش چطوره؟؟؟
دکتر: چیزی قطعی نمی تونم بگم ولی فعلاً فقط فعلا حالش خوبه یعنی منتظر هر اتفاقی میتونیم باشیم...ما هر کاری که از دستمون برمی اومد انجام دادیم دیگه بقیهاش به انتخاب خودش شماها بستگی داره اگه خودش بخواد میاد ولی اگه نه که دیگه...
ولی بازم ناامید نشین تمام تلاشتون رو بکنید و دعا هاتون رو بکنید الان حرف های شما رو داره میشموه تا جایی که میتونید دعا کنید و باهاش حرف بزنید و روش اثر مثبت بزارین... حتماً خوب میشه...
مارنی: آقای دکتر می تونیم ببینیمش؟؟؟
دکتر: از جراحی بیرون اومده و تا چند ساعت و حتی شاید یه روز نمی تونین ببینینش... بعداً که حالش بهتر شد...
یعنی خبری از این بدتر برای من پیدا نمی شد چرا باید حالش بد باشه اون الان باید شاد و سرحال کناره من توی خونه بود و با هم می گفتیم و می خندیدیم ولی حالا دیگه این اتفاق نیست الان اینطور نیست...از اتفاقاتی که الان تو زندگیم در حال رخ دادنه خبری ندارم به ساعت نگاهی انداختم ساعت ۵ صبحه یعنی از شب تا الان ما اینجا منتظریم تا یک خبر خوش بشنویم ولی...ولی نه از این بدترم میتونست بشه هنوز امیدمونو از دست ندادیم ما میتونیم... اون میتونه... ا...و...ن... حالش خوب میشه پس هنوز نباید امیدمونو از دست بدیم...
* روح سوک*
خیلی سبک م خیلی خیلی سبک... احساس می کنم جرمم از جرم یه پر سبک تره و همین الان میتونم به همه جا پرواز کنم به هر طرفی برم و هر کاری که بخوام بکنم... به اطراف اتاق نگاه میکنم... یه اتاق دربسته و تمیز با چند نفر با لباسهای عجیب که دوره بدن من جمع شدن و هر کدوم یه طرف دارن کاری انجام میدادن... اگه قبل از این اتفاقاتو تو سریالا میدیدم خیلی تعجب می کردم و خیلی می ترسیدم ولی چون الان هم این اتفاق داشت برای خود میافتاد خیلی عادی و ریلکس به اطراف نگاه میکردم... نگاهی که پر بود است اتفاقات و احساسات عجیب درونم احساساتی که همش احساسش میکردم و هم نه... من که روح هم حس داره؟؟؟ امکان نداره.. مگه میشه؟؟؟ این حرفایی بود که قبلا میزدم ولی الان دیگه اینجوری نیست من صدای تک تکشون رو می شنوم صدای حرفای تک تکشون از دور و از نزدیک صداشون به گوشم میرسه... به هر چیزی دست میزنم روم اثر نداره...
به آرومی و بدون باز کردن درها از اتاق عبور می کنم و به بیرون میرسم نگاهی به اطرافم میندازم چند نفر که بخاطر من ناراحتن و گریه میکنن و یه نفر که به خاطر من احساس گناه میکنه هیچ وقت از داشتن همچین دوستایی که زندگیم ناراحت نشدم و امروز اینو میتونم درک کنم... من بخاطرشون باید برگردم ولی یاد یه اتفاق افتادم که الان مسبب بودنم تو اینجاست:
مین...یون...گی
💖 لطفاً نظر بدید. چطوره؟💖
#دوراهی_عشق
پارت هفدهم(۱۷)
*آچا*
آرا:آقای دکتر لطفا یه چیزی بگین... حالش چطوره؟؟؟
دکتر: چیزی قطعی نمی تونم بگم ولی فعلاً فقط فعلا حالش خوبه یعنی منتظر هر اتفاقی میتونیم باشیم...ما هر کاری که از دستمون برمی اومد انجام دادیم دیگه بقیهاش به انتخاب خودش شماها بستگی داره اگه خودش بخواد میاد ولی اگه نه که دیگه...
ولی بازم ناامید نشین تمام تلاشتون رو بکنید و دعا هاتون رو بکنید الان حرف های شما رو داره میشموه تا جایی که میتونید دعا کنید و باهاش حرف بزنید و روش اثر مثبت بزارین... حتماً خوب میشه...
مارنی: آقای دکتر می تونیم ببینیمش؟؟؟
دکتر: از جراحی بیرون اومده و تا چند ساعت و حتی شاید یه روز نمی تونین ببینینش... بعداً که حالش بهتر شد...
یعنی خبری از این بدتر برای من پیدا نمی شد چرا باید حالش بد باشه اون الان باید شاد و سرحال کناره من توی خونه بود و با هم می گفتیم و می خندیدیم ولی حالا دیگه این اتفاق نیست الان اینطور نیست...از اتفاقاتی که الان تو زندگیم در حال رخ دادنه خبری ندارم به ساعت نگاهی انداختم ساعت ۵ صبحه یعنی از شب تا الان ما اینجا منتظریم تا یک خبر خوش بشنویم ولی...ولی نه از این بدترم میتونست بشه هنوز امیدمونو از دست ندادیم ما میتونیم... اون میتونه... ا...و...ن... حالش خوب میشه پس هنوز نباید امیدمونو از دست بدیم...
* روح سوک*
خیلی سبک م خیلی خیلی سبک... احساس می کنم جرمم از جرم یه پر سبک تره و همین الان میتونم به همه جا پرواز کنم به هر طرفی برم و هر کاری که بخوام بکنم... به اطراف اتاق نگاه میکنم... یه اتاق دربسته و تمیز با چند نفر با لباسهای عجیب که دوره بدن من جمع شدن و هر کدوم یه طرف دارن کاری انجام میدادن... اگه قبل از این اتفاقاتو تو سریالا میدیدم خیلی تعجب می کردم و خیلی می ترسیدم ولی چون الان هم این اتفاق داشت برای خود میافتاد خیلی عادی و ریلکس به اطراف نگاه میکردم... نگاهی که پر بود است اتفاقات و احساسات عجیب درونم احساساتی که همش احساسش میکردم و هم نه... من که روح هم حس داره؟؟؟ امکان نداره.. مگه میشه؟؟؟ این حرفایی بود که قبلا میزدم ولی الان دیگه اینجوری نیست من صدای تک تکشون رو می شنوم صدای حرفای تک تکشون از دور و از نزدیک صداشون به گوشم میرسه... به هر چیزی دست میزنم روم اثر نداره...
به آرومی و بدون باز کردن درها از اتاق عبور می کنم و به بیرون میرسم نگاهی به اطرافم میندازم چند نفر که بخاطر من ناراحتن و گریه میکنن و یه نفر که به خاطر من احساس گناه میکنه هیچ وقت از داشتن همچین دوستایی که زندگیم ناراحت نشدم و امروز اینو میتونم درک کنم... من بخاطرشون باید برگردم ولی یاد یه اتفاق افتادم که الان مسبب بودنم تو اینجاست:
مین...یون...گی
💖 لطفاً نظر بدید. چطوره؟💖
۱۱۹.۸k
۱۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.