💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشـــــق...
پارت 103
مهرداد :
نشسته بودم لبه ای تخت ومنتظر بودم لیلی می خواد چیکار کنه با لبخند از اتاق مانی اومد بیرون مانی تو بغلش بود
- بهترین بابای دنیا سلام
لبخند زدم ومانی رو ازش گرفتم می مردم واسه ای مانی دلیل آرامشم آروم رو گونه اش رو بوسیدم
لیلی : من چی
نگاهش کردم اخمی کردوگفت : تو رو خدا امشب رو خوش اخلاق باش
- الان بد اخلاقم
لیلی: نیستی
نگاهش کردم واز اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین وداشتم با مانی بازی می کردم محمد وعلی هم اومده بودن مونا اومد استقبالم بوسیدم ومانی رو ازم گرفت وگفت : سالگرد ازدواجتون مبارک
- منظورت همون حماقتمه
مونا : بی خیال داداش
رفتم پیش بچه ها وسلام کردم فرشته مثله همیشه بلند شد وبوسیدم وگفت : به به آقا مهرداد حالت چطوره
- ممنون زن داداش
خم شدم وپسر محمد رو بوسیدم ونشستم کنار محسن رو میز یه شاخه گل بودبرش داشتم که محسن گفت : این گل رو از میون صدتا گلی که واسه لیلی گرفتم واسه نیلوفر آوردم هنوز همینجاست
نیلوفر متعجب گل رو نگاه کردوبعد منو خندم گرفت حالا فهمیدم چرا نیلوفر گلی که واسه مامان آوردم وازم گرفته بود
محمد : سالگرد ازدواجتون مبارک مهرداد سالگرد شماهم مبارک مامان وبابای مهربونم
لیلی اومد پایین وکنارم نشست دستمو گرفت آروم دستمو کشیدم مونا بلند شد ورفت آهنگ گذاشت وصداش رو بلند کرد
مونا : پاشید پاشید ببینم
دستمو گرفت دست لیلی رو هم گرفت وبقیه رو هم بلند کرد لیلی از خدا خواسته اومدخودشو بهم چسبوند ودستاشو دور گردنم حلقه کرد نگاهم رو ازش گرفتم
لیلی: تو رو خدا مهرداد فقط یه بار تو چشام نگاه کن
- تو رووخدا تو هم دست از سر من بردار بزار توحال خودم باشم
سرمو بلند کردم ونگاهم به محسن افتاد که داشت با نیلوفر می رقصید ولبخند به داشت نگاه نیلوفردیونه ام می کرد یعنی عاشق محسن شده احساسش به من چی بوده
با بوسه ای محسن روی موهاش رومو برگردوندم
لیلی : می تونی تلافی کنی
دستاشو باز کردم وآروم گفتم : فقط ساکت شو
رفتم وکنار مامان نشستم دستمو گرفت وگفت : چقدر سردی مامان
نگاهش کردم نمی دونم چی تو نگاهم دید وگفت : اینجوری خودتو ناراحت نکن مهرداد عادت کن به این زندگی
- اسمش زندگی نیست
مانی رو ازش گرفتم ویکی یکی انگشت هاش رو می بوسیدم نیلوفر اومد ورو به روم نشست نفسمو فوت کردم از وقتی با محسن نامزاد شده بود دیگه شال یا روسری نمی پوشید موهای طلایی عسلی اش رو می ریخت دورش وهر بار می خندید احساس می کردم می خوام بمیرم نگاهش روم بود توجه نکردم از سنگینی نگاهش سرمو بلند کردم نگاش کردم سرشو پایین انداخت
نمی دونم چرا امشب نمی خواست بگذره تا آخر شب بچه ها گفتن وخندیدن وخوشحالی کردن بعدم رفتن مانی که ...
عشـــــق...
پارت 103
مهرداد :
نشسته بودم لبه ای تخت ومنتظر بودم لیلی می خواد چیکار کنه با لبخند از اتاق مانی اومد بیرون مانی تو بغلش بود
- بهترین بابای دنیا سلام
لبخند زدم ومانی رو ازش گرفتم می مردم واسه ای مانی دلیل آرامشم آروم رو گونه اش رو بوسیدم
لیلی : من چی
نگاهش کردم اخمی کردوگفت : تو رو خدا امشب رو خوش اخلاق باش
- الان بد اخلاقم
لیلی: نیستی
نگاهش کردم واز اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین وداشتم با مانی بازی می کردم محمد وعلی هم اومده بودن مونا اومد استقبالم بوسیدم ومانی رو ازم گرفت وگفت : سالگرد ازدواجتون مبارک
- منظورت همون حماقتمه
مونا : بی خیال داداش
رفتم پیش بچه ها وسلام کردم فرشته مثله همیشه بلند شد وبوسیدم وگفت : به به آقا مهرداد حالت چطوره
- ممنون زن داداش
خم شدم وپسر محمد رو بوسیدم ونشستم کنار محسن رو میز یه شاخه گل بودبرش داشتم که محسن گفت : این گل رو از میون صدتا گلی که واسه لیلی گرفتم واسه نیلوفر آوردم هنوز همینجاست
نیلوفر متعجب گل رو نگاه کردوبعد منو خندم گرفت حالا فهمیدم چرا نیلوفر گلی که واسه مامان آوردم وازم گرفته بود
محمد : سالگرد ازدواجتون مبارک مهرداد سالگرد شماهم مبارک مامان وبابای مهربونم
لیلی اومد پایین وکنارم نشست دستمو گرفت آروم دستمو کشیدم مونا بلند شد ورفت آهنگ گذاشت وصداش رو بلند کرد
مونا : پاشید پاشید ببینم
دستمو گرفت دست لیلی رو هم گرفت وبقیه رو هم بلند کرد لیلی از خدا خواسته اومدخودشو بهم چسبوند ودستاشو دور گردنم حلقه کرد نگاهم رو ازش گرفتم
لیلی: تو رو خدا مهرداد فقط یه بار تو چشام نگاه کن
- تو رووخدا تو هم دست از سر من بردار بزار توحال خودم باشم
سرمو بلند کردم ونگاهم به محسن افتاد که داشت با نیلوفر می رقصید ولبخند به داشت نگاه نیلوفردیونه ام می کرد یعنی عاشق محسن شده احساسش به من چی بوده
با بوسه ای محسن روی موهاش رومو برگردوندم
لیلی : می تونی تلافی کنی
دستاشو باز کردم وآروم گفتم : فقط ساکت شو
رفتم وکنار مامان نشستم دستمو گرفت وگفت : چقدر سردی مامان
نگاهش کردم نمی دونم چی تو نگاهم دید وگفت : اینجوری خودتو ناراحت نکن مهرداد عادت کن به این زندگی
- اسمش زندگی نیست
مانی رو ازش گرفتم ویکی یکی انگشت هاش رو می بوسیدم نیلوفر اومد ورو به روم نشست نفسمو فوت کردم از وقتی با محسن نامزاد شده بود دیگه شال یا روسری نمی پوشید موهای طلایی عسلی اش رو می ریخت دورش وهر بار می خندید احساس می کردم می خوام بمیرم نگاهش روم بود توجه نکردم از سنگینی نگاهش سرمو بلند کردم نگاش کردم سرشو پایین انداخت
نمی دونم چرا امشب نمی خواست بگذره تا آخر شب بچه ها گفتن وخندیدن وخوشحالی کردن بعدم رفتن مانی که ...
۸۹.۷k
۱۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.