کسی بیدار هس؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کسی بیدار هس؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میناز💛
منم ب حرفا هیچ واکنشی نمیدادم میگفتم یک ترم چشم بهم بزنی میگذره به بچه ها محل نمیدادم چون بیشتریا شون پسر بود اگ میخاستم باهاشون کل کل کنم برای خودم بد میشد...
هفته ای سه جلسه با ایمان کلاس داشتم و هر طوری بود کلاس و جو کلاس رو تحمل میکردم آروم تر شده بودم و این سر کلاس مث بقیه کلاسا زبون نمیریختم
داشتم از کلاس میومدم بیرون ک ایمان صدام زد
_خانم رفیعی
_بله
_چرا تو خودتی اون شربازی روزای اولتو نداری
اخه چی باید میگفتم باید میگفتم بچه ها بخاطر هیچی برام شایعه درست کردن
_چیزی نیس خوبم
_نکنه دلتنگ خونوادتی اگ میخای برو شهرتون من واست غیبت نمیزنم
_نه همه چی خوبه دلتنگی هم برای من معنی نداره عادت کردم
_راستی شمارت هم بده تا فایل کنفرانستو بفرستی برام
شمارمو بهش دادم و شب براش فایل رو توی واتساپ فرستادم اما کاش نمیفرستادم
چون دائم پیام میذاشت و با هم چت میکردیم و اون از شباهت من با دختر عموش میگفت ک 10 سال با دختر عموش دوس بوده و بعد 10 سال دختر عموش با ی مرد پولدار تهرانی ازدواج کرده و اونو بخاطر اینک تو یه دانشجویی هنو و بیکاری و.... ترک کرده
خیلی دلم براش میسوخت اما ایمان تو سنی نبود ک بخام دلداریش بدم ایمان 39 سالش بود و این قضیه مال 28 سالگیش بود ینی از 18 سالگی تا 28 با دختر عموش بود اما فقط ب حرفاش گوش میکردم و سنگ صبورش بودم
کم کم حرف از بیرون میزد ک میخام دعوتت کنم برای شام اما من قبول نمیکردم میگفتم شهر کوچیکه یکی از بچه ها منو ببینه مهر قبولی به حرفاشون زدم ک باهاتون رابطه دارم چون بهش گفته بودم حرفای پشت سرمون زیاده اما ایمان راضی نمیشد من بیشتر برای خودش میگفتم چون من دانشجو بودم و از اون شهر میرفتم اما اون استاد بود و قرار بود سالها اونجا درس بده
یک شب خیلی دلم گرفته بود با خونوادم ک صحبت کرده بودم دعوام شده بود
زدم از خابگاه بیرون ساعتای 5 بود و باید تا 9 برمیگشتم چون درب خابگاه میبستن
داشتم قدم میزدم و توی خودم بودم ک یکی از پشت سر صدام زد
_میناز
برگشتم دیدم ایمان جلوی یه نمایشگاه ماشین وایستاده
_سلام
_اینجا چیکار میکنی
_قدم میزدم خودت اینجا چیکار میکنی
_نمایشگامه
_رو نکرده بودی
_بذار رو کنم من استاد هستم نمایشگاه ماشینم دارم و تو استانداری هم شاغلم
با خودم ک فکر کردم چقد ایمان پولداره ینی دلیلش این همه تلاشش فقط بخاطر حرفای دختر عموش بوده چون هر جور حساب میکردم الان خیلی از شوهر اون پولدارتره.... واقعا ی حرف میتونه از آدم یه شخصیت دیگ بسازه
یهو ایمان دستمو گرفت از جام پریدم
_حواست کجاس میناز چند بار صدات زدم
_هیچی هیچی جان بگو
_حالا ک اتفاقی دیدمت بذا ی کم با ماشین دور بزنیم تو خیابونا تا 9 هم میرسونمت #سرگذشت #داستان #رمان
میناز💛
منم ب حرفا هیچ واکنشی نمیدادم میگفتم یک ترم چشم بهم بزنی میگذره به بچه ها محل نمیدادم چون بیشتریا شون پسر بود اگ میخاستم باهاشون کل کل کنم برای خودم بد میشد...
هفته ای سه جلسه با ایمان کلاس داشتم و هر طوری بود کلاس و جو کلاس رو تحمل میکردم آروم تر شده بودم و این سر کلاس مث بقیه کلاسا زبون نمیریختم
داشتم از کلاس میومدم بیرون ک ایمان صدام زد
_خانم رفیعی
_بله
_چرا تو خودتی اون شربازی روزای اولتو نداری
اخه چی باید میگفتم باید میگفتم بچه ها بخاطر هیچی برام شایعه درست کردن
_چیزی نیس خوبم
_نکنه دلتنگ خونوادتی اگ میخای برو شهرتون من واست غیبت نمیزنم
_نه همه چی خوبه دلتنگی هم برای من معنی نداره عادت کردم
_راستی شمارت هم بده تا فایل کنفرانستو بفرستی برام
شمارمو بهش دادم و شب براش فایل رو توی واتساپ فرستادم اما کاش نمیفرستادم
چون دائم پیام میذاشت و با هم چت میکردیم و اون از شباهت من با دختر عموش میگفت ک 10 سال با دختر عموش دوس بوده و بعد 10 سال دختر عموش با ی مرد پولدار تهرانی ازدواج کرده و اونو بخاطر اینک تو یه دانشجویی هنو و بیکاری و.... ترک کرده
خیلی دلم براش میسوخت اما ایمان تو سنی نبود ک بخام دلداریش بدم ایمان 39 سالش بود و این قضیه مال 28 سالگیش بود ینی از 18 سالگی تا 28 با دختر عموش بود اما فقط ب حرفاش گوش میکردم و سنگ صبورش بودم
کم کم حرف از بیرون میزد ک میخام دعوتت کنم برای شام اما من قبول نمیکردم میگفتم شهر کوچیکه یکی از بچه ها منو ببینه مهر قبولی به حرفاشون زدم ک باهاتون رابطه دارم چون بهش گفته بودم حرفای پشت سرمون زیاده اما ایمان راضی نمیشد من بیشتر برای خودش میگفتم چون من دانشجو بودم و از اون شهر میرفتم اما اون استاد بود و قرار بود سالها اونجا درس بده
یک شب خیلی دلم گرفته بود با خونوادم ک صحبت کرده بودم دعوام شده بود
زدم از خابگاه بیرون ساعتای 5 بود و باید تا 9 برمیگشتم چون درب خابگاه میبستن
داشتم قدم میزدم و توی خودم بودم ک یکی از پشت سر صدام زد
_میناز
برگشتم دیدم ایمان جلوی یه نمایشگاه ماشین وایستاده
_سلام
_اینجا چیکار میکنی
_قدم میزدم خودت اینجا چیکار میکنی
_نمایشگامه
_رو نکرده بودی
_بذار رو کنم من استاد هستم نمایشگاه ماشینم دارم و تو استانداری هم شاغلم
با خودم ک فکر کردم چقد ایمان پولداره ینی دلیلش این همه تلاشش فقط بخاطر حرفای دختر عموش بوده چون هر جور حساب میکردم الان خیلی از شوهر اون پولدارتره.... واقعا ی حرف میتونه از آدم یه شخصیت دیگ بسازه
یهو ایمان دستمو گرفت از جام پریدم
_حواست کجاس میناز چند بار صدات زدم
_هیچی هیچی جان بگو
_حالا ک اتفاقی دیدمت بذا ی کم با ماشین دور بزنیم تو خیابونا تا 9 هم میرسونمت #سرگذشت #داستان #رمان
۱۰۲.۶k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.