Doubles of love
#Doubles_of_love
#دوراهی_عشق
پارت سی و یکم(۳۱)
*جونگ کوک*
بعد از چند ساعت با خستگی که تمام بدنم رو فرا گرفته بود سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم... امروز قرار بود هه جونگ بیاد خونمون و با مادرم حرف بزنه و یه جورایی با هم دیگه آشنا بشن... راستش زیاد از این آشنایی چشم آب نمی خورد اون از اون روزی که مادرم مچ منوهه جونگو گرفت... ولی خب راستش زیاد ناراحت نیستم موقعیت از این بدتر هم میتونست بشه خداروشکر که سر میز غذاخوری گرفته بود نه جای دیگه😉
بعد از اون شب و از اون حرف مادرم کی حوصله ازدواج و زندگی کردن متاهلی داره؟؟؟ من هنوز جوونم حوصله زن داشتن و این جور چیزا رو ندارم با همین فکرا داشتم به سمت خونه حرکت میکردم که هه جونگ و مامانمو سراسیمه جلوی در خونه با یه خونه نیمه سوخته پیدا کردم...
×مامان!!! چی شده؟؟؟ این چه وضع خونه است؟؟؟
_ نمیدونم پسرم از این عروست بپرس خونمونو به باد داد...قرار بود یکم آشپزی کنه نمیدونم چرا وقتی اومدم و وارد آشپزخونه شدم کل خونه رو به باد فنا داده بود...
^/فلش بک/^
*هه جونگ*
وای خدا عجب غلطی کردم گفتم آشپزی بلدم و همه اینا دستپخت من بود... حالا چیکار کنم با این آشپزی افتضاحم؟؟؟ من که بلد نیستم یه دونه سیب زمینی پوست بکنم چطوری غذا بپزم اگه بفهمه غذا بلد نیستم هیچ وقت به ازدواج منو جونگ کوک راضی نمیشه باید یه کاری کنم...یه کاریش کنم...ولی نمیدتونم این مسئله رو هیچ جوری راست و ریست کنم و وضعیت آشپزخونه خیلی بدتر از چیزی بود که بشه جمع و جورش کرد من... من... من باید یه کاری کنم نمیتونن همینطور بایستم و منتظر تقدیر تلخ و ناراحت کننده سرنوشت باشم من یه جنگجوئم...اونم یه جنگجو که دختره و از آشپزی چیزی سر در نمیاره یعنی خاک تو سرم با این عقلم...
یاد اون روزایی میفتم که مامانم میگفت: دختره چلاغ دو سه تا چیز میز پختن یاد بگیر فردا پس فردا نگی شوهرم طلاقم داد چون غذا پختن بلد نبودم...روحش شاد... بعد از چند دقیقه فکر کردن با صدای زنگ در که نشان از اومدن مادر شوهر آیندم که با این وضعیت امکان نداشت بشه و تقدیر تلخ سرنوشتم افتادم و همین لحظه یاد حرف دیگه مادرم افتادم: دخترم اگه تو وضعیت بدی قرار داشتی بین واقعاً خراب کردن و به اشتباه و تصادفی خراب کردن موندی همیشه به اشتباه خراب کردنو قبول کن که بگی اشتباه شد و تصادفی بود...
با همین فکر سریع یک کاغذ و آتیش زدم و روی فرش آشپزخانه انداختم ولی من زودتر از این احتیاج به سوختن خونه داشتم مجبوری با فندک پرده ها رو آتیش زدم کپسول گاز رو روی صورت مادر جونگکوک خالی کردم...
#دوراهی_عشق
پارت سی و یکم(۳۱)
*جونگ کوک*
بعد از چند ساعت با خستگی که تمام بدنم رو فرا گرفته بود سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم... امروز قرار بود هه جونگ بیاد خونمون و با مادرم حرف بزنه و یه جورایی با هم دیگه آشنا بشن... راستش زیاد از این آشنایی چشم آب نمی خورد اون از اون روزی که مادرم مچ منوهه جونگو گرفت... ولی خب راستش زیاد ناراحت نیستم موقعیت از این بدتر هم میتونست بشه خداروشکر که سر میز غذاخوری گرفته بود نه جای دیگه😉
بعد از اون شب و از اون حرف مادرم کی حوصله ازدواج و زندگی کردن متاهلی داره؟؟؟ من هنوز جوونم حوصله زن داشتن و این جور چیزا رو ندارم با همین فکرا داشتم به سمت خونه حرکت میکردم که هه جونگ و مامانمو سراسیمه جلوی در خونه با یه خونه نیمه سوخته پیدا کردم...
×مامان!!! چی شده؟؟؟ این چه وضع خونه است؟؟؟
_ نمیدونم پسرم از این عروست بپرس خونمونو به باد داد...قرار بود یکم آشپزی کنه نمیدونم چرا وقتی اومدم و وارد آشپزخونه شدم کل خونه رو به باد فنا داده بود...
^/فلش بک/^
*هه جونگ*
وای خدا عجب غلطی کردم گفتم آشپزی بلدم و همه اینا دستپخت من بود... حالا چیکار کنم با این آشپزی افتضاحم؟؟؟ من که بلد نیستم یه دونه سیب زمینی پوست بکنم چطوری غذا بپزم اگه بفهمه غذا بلد نیستم هیچ وقت به ازدواج منو جونگ کوک راضی نمیشه باید یه کاری کنم...یه کاریش کنم...ولی نمیدتونم این مسئله رو هیچ جوری راست و ریست کنم و وضعیت آشپزخونه خیلی بدتر از چیزی بود که بشه جمع و جورش کرد من... من... من باید یه کاری کنم نمیتونن همینطور بایستم و منتظر تقدیر تلخ و ناراحت کننده سرنوشت باشم من یه جنگجوئم...اونم یه جنگجو که دختره و از آشپزی چیزی سر در نمیاره یعنی خاک تو سرم با این عقلم...
یاد اون روزایی میفتم که مامانم میگفت: دختره چلاغ دو سه تا چیز میز پختن یاد بگیر فردا پس فردا نگی شوهرم طلاقم داد چون غذا پختن بلد نبودم...روحش شاد... بعد از چند دقیقه فکر کردن با صدای زنگ در که نشان از اومدن مادر شوهر آیندم که با این وضعیت امکان نداشت بشه و تقدیر تلخ سرنوشتم افتادم و همین لحظه یاد حرف دیگه مادرم افتادم: دخترم اگه تو وضعیت بدی قرار داشتی بین واقعاً خراب کردن و به اشتباه و تصادفی خراب کردن موندی همیشه به اشتباه خراب کردنو قبول کن که بگی اشتباه شد و تصادفی بود...
با همین فکر سریع یک کاغذ و آتیش زدم و روی فرش آشپزخانه انداختم ولی من زودتر از این احتیاج به سوختن خونه داشتم مجبوری با فندک پرده ها رو آتیش زدم کپسول گاز رو روی صورت مادر جونگکوک خالی کردم...
۱۰۹.۳k
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.