گر چه بدرود گفتنها تلخ و دشوار بود و بی دوست ماندن و زی
گر چه بدرود گفتنها تلخ و دشوار بود و بی دوست ماندن و زیستن
بی آنکه نوازشگر روحم بود غمی جانکاه...
و چه بیهوده نشستن در اندیشه ی دستی که بیاید و راز پرواز و رهیدن از کابوس بیهودگی را با تو بگوید و افسوس که آن گمشده در پژواک بی حاصل زندگی.
آن دوست آن ناپیدا در غبار زمانه ی غریب آن آینه ی دیروز دیگر با من نمیخندد نمیگرید گرچه شانه های کوچکم بار هستی خویش و غم روزگار را برنمی تابد ...
خیالی نیست اما اکنون تنها با تو میمانم تو ای قلب شکسته
قلب خسته ی من از میان پاره آینه های شکسته ی تو به راه خود ادامه خواهم داد .
بعد از این چه رسالتی بالاتر از آنکه خویشتن را به خویش رسانم .
تنها با تو میمانم و با تو خواهم گفت هزاران راز سر به مُهرٍ مگوی را
و غمهایم را به فراموش خانه ی زمان خواهم سپرد.
باشدکه از میان تیرگی شبهای ظلمانی راهی به سوی نور بیابم...
زین پس اندیشه هایم پیامبر معجزه گر من خواهند بود و سروده هایم مرهمی بر روح سرگردانم .
من خودالتیام بخش زخمهای خویشم...
بی آنکه نوازشگر روحم بود غمی جانکاه...
و چه بیهوده نشستن در اندیشه ی دستی که بیاید و راز پرواز و رهیدن از کابوس بیهودگی را با تو بگوید و افسوس که آن گمشده در پژواک بی حاصل زندگی.
آن دوست آن ناپیدا در غبار زمانه ی غریب آن آینه ی دیروز دیگر با من نمیخندد نمیگرید گرچه شانه های کوچکم بار هستی خویش و غم روزگار را برنمی تابد ...
خیالی نیست اما اکنون تنها با تو میمانم تو ای قلب شکسته
قلب خسته ی من از میان پاره آینه های شکسته ی تو به راه خود ادامه خواهم داد .
بعد از این چه رسالتی بالاتر از آنکه خویشتن را به خویش رسانم .
تنها با تو میمانم و با تو خواهم گفت هزاران راز سر به مُهرٍ مگوی را
و غمهایم را به فراموش خانه ی زمان خواهم سپرد.
باشدکه از میان تیرگی شبهای ظلمانی راهی به سوی نور بیابم...
زین پس اندیشه هایم پیامبر معجزه گر من خواهند بود و سروده هایم مرهمی بر روح سرگردانم .
من خودالتیام بخش زخمهای خویشم...
۳۵.۵k
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.