💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشـــــــق...
پارت 144
نیلوفر:
در اون واحد رو قفل کردم ورفتم بالا مهرداد تو آشپزخونه بود گفت : مامانت صدات می زد
رفتم سمت اون در ودررو باز کردم یه راه رو بود با دوتا در که فکر کنم در اتاق خواب ها بود آخر راه رو هم یه در بود که حدس زدم حمام باشه
زدم به دروگفتم : مامان صدام زدی
مامان : آره مادر حوله ام رو بیار
چمدون مادر تو سالن بود رفتم وازش حوله در آوردم مهرداد با فاصله ازم وایساد وگفت : ببرش اتاق عمه راحت باشه
متعجب نگاش کردم گفت : مامانت گفته بهش بگم عمه
حوله رو برداشتم ورفتم دادم به مامان در اتاق رو باز کردم یه تخت یک نفره بود یه میز تحریر وکلی کتاب که رو هم گذاشته بود اتاق بهم ریخته بود متعجب در رو بستم ودر اون یکی اتاق رو باز کردم یه اتاق خواب تر تمیز وخوشگل با رنگ بندی بنفش وسفید خندیدم خیلی قشنگ بود بوی عطر خوبی می دادرفتم تو اتاق وبا دقت نگاه کردم ونشستم لبه ای تخت رو پاتختی کنار تخت چندتاقاب عکس بود از خانواده ای عمه یکی از عکس ها کل خانواده بود یکی دیگه محسن ومهرداد ومحمد بود یه عکس هم از مانی که با دیدنش بغضم گرفت
- اینجایی
سرمو بلند کردم ونگاش کردم در کمدش رو باز کرد وپیرهنی درآورد بوی عطرش بیشتر پیچید تو اتاق
به قاب عکس تو دستم نگاه کردوگفت : چرا بغض کردی
- نه..چیزی نیست
قاب رو گذاشتم وبلند شدم وگفتم : ببخشید اومدم اتاقت
مهرداد : راحت باش
از اتاق رفت بیرون دراز کشیدم رو تخت چشام می سوخت یه آرامش اجیبی داشت این اتاق وتختش ونمی دونم چطور خوابم برد
باحس سنگینی بازوم چشامو باز کردم محسن بغلم کرده بود ولی سنگینی دستش رو بازوم اذیتم می کرد
ساعت رو نگاه کردم آخر شب بود وخیلی گشنم بود از تخت اومدم پایین واز اتاق خارج شدم هنوز لباس بیرون تنم بود رفتم تو سالن مهرداد روکاناپه دراز کشیده بود خواستم برگردم گفت : بیدارم .چیزی می خوای ؟
- گشنمه
نشست وآباژور کنار مبل رو روشن کرد وگفت : خوابیدی عمه گفت بیدارت نکنیم بد خواب میشی
رفت آشپزخونه وچراغ رو زدمنم رفتم ونگاش می کردم چشاش خوابالو بود لبخند رو لبم نشست برگشت نگام کردوسرشو تکون داد وگفت : چیه می خندی
- با مزه شدی
نگام کرد وچیزی نگفت از یخچال برام غذا درآورد وگذاشت مایکروفر
- زیاد نمی خورم
مهرداد : خودم می خوام بخورم گرسنمه
- من با کسی غذام رو شریک نمیشم
خندش گرفت وگفت : چرا ؟ شکمو نیستم نترس همشو نمی خورم
عشـــــــق...
پارت 144
نیلوفر:
در اون واحد رو قفل کردم ورفتم بالا مهرداد تو آشپزخونه بود گفت : مامانت صدات می زد
رفتم سمت اون در ودررو باز کردم یه راه رو بود با دوتا در که فکر کنم در اتاق خواب ها بود آخر راه رو هم یه در بود که حدس زدم حمام باشه
زدم به دروگفتم : مامان صدام زدی
مامان : آره مادر حوله ام رو بیار
چمدون مادر تو سالن بود رفتم وازش حوله در آوردم مهرداد با فاصله ازم وایساد وگفت : ببرش اتاق عمه راحت باشه
متعجب نگاش کردم گفت : مامانت گفته بهش بگم عمه
حوله رو برداشتم ورفتم دادم به مامان در اتاق رو باز کردم یه تخت یک نفره بود یه میز تحریر وکلی کتاب که رو هم گذاشته بود اتاق بهم ریخته بود متعجب در رو بستم ودر اون یکی اتاق رو باز کردم یه اتاق خواب تر تمیز وخوشگل با رنگ بندی بنفش وسفید خندیدم خیلی قشنگ بود بوی عطر خوبی می دادرفتم تو اتاق وبا دقت نگاه کردم ونشستم لبه ای تخت رو پاتختی کنار تخت چندتاقاب عکس بود از خانواده ای عمه یکی از عکس ها کل خانواده بود یکی دیگه محسن ومهرداد ومحمد بود یه عکس هم از مانی که با دیدنش بغضم گرفت
- اینجایی
سرمو بلند کردم ونگاش کردم در کمدش رو باز کرد وپیرهنی درآورد بوی عطرش بیشتر پیچید تو اتاق
به قاب عکس تو دستم نگاه کردوگفت : چرا بغض کردی
- نه..چیزی نیست
قاب رو گذاشتم وبلند شدم وگفتم : ببخشید اومدم اتاقت
مهرداد : راحت باش
از اتاق رفت بیرون دراز کشیدم رو تخت چشام می سوخت یه آرامش اجیبی داشت این اتاق وتختش ونمی دونم چطور خوابم برد
باحس سنگینی بازوم چشامو باز کردم محسن بغلم کرده بود ولی سنگینی دستش رو بازوم اذیتم می کرد
ساعت رو نگاه کردم آخر شب بود وخیلی گشنم بود از تخت اومدم پایین واز اتاق خارج شدم هنوز لباس بیرون تنم بود رفتم تو سالن مهرداد روکاناپه دراز کشیده بود خواستم برگردم گفت : بیدارم .چیزی می خوای ؟
- گشنمه
نشست وآباژور کنار مبل رو روشن کرد وگفت : خوابیدی عمه گفت بیدارت نکنیم بد خواب میشی
رفت آشپزخونه وچراغ رو زدمنم رفتم ونگاش می کردم چشاش خوابالو بود لبخند رو لبم نشست برگشت نگام کردوسرشو تکون داد وگفت : چیه می خندی
- با مزه شدی
نگام کرد وچیزی نگفت از یخچال برام غذا درآورد وگذاشت مایکروفر
- زیاد نمی خورم
مهرداد : خودم می خوام بخورم گرسنمه
- من با کسی غذام رو شریک نمیشم
خندش گرفت وگفت : چرا ؟ شکمو نیستم نترس همشو نمی خورم
۹۶.۶k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.