💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشــــــــق...
پارت 153
مهرداد:
محسن با التماس گفت : یه کاری کن مهرداد ...لعنتی یه کاری کن
چیکار می تونستم بکنم
محسن : دوبار مهرداد...مهرداد..
سرم داد زدولی چیکار می کردم دستاشو گرفتم ونبض گرفتم نمی زد
محسن رو نگاه کردم فریاد زدنمی دونم چرا دیگه نمی تونستم نفس بکشم محسن حرف می زد عصبی بود ولی دیگه نمی دیدمش ....
محسن :
نمی تونستم یه جا بشینم چشام باز نمی شد وسرم داشت از درد می ترکید
- محسن بابا
برگشتم طرف بابا وگفتم : بله بابا
دستی زد به شونه ام وگفت : هنوز که اینجایی برو خونه
- نمی تونم بابا
بابا نشوندم رو صندلی وگفت : می دونی این کارت باعث شد چند نفر از خونه رو به کام مرگ بدی زنت برادرت نرگس خانم
- غلط کردم بابا همینکه خدا بهم برشون گردوند فهمیدم معجزه وجود داره ...بابا نیلوفر....
گریه ام گرفت بابا بغلم کرد سرمو رو شونه اش گذاشت وگفت : خدا بهش رحم کرده
- بابا مهردادچی اونوچطوره
بابا : اونم خوبه فعلا
- میرم ببینمش
بلند شدم ورفتم طرف بخشی که مهرداد بستری بود از پذیرشش سوال کردم اتاقش کجاست ورفتم دیدنش ولی فقط از پشت شیشه می تونستم ببینمش بغض کردم وسرمو رو زدم تو دیوار کجای حال مهرداد خوب بود اگه نیلوفر برگشته بود به زندگی مهرداد چی ؟ اگه بلایی سرش بیاد چی ؟!همه ای اینا بخاطر کارای لیلی بود خدا لعنتش کنه
- داداشی داداش نامردت رو ببخش دیگه نمی تونم تو چشات نگاه کنم من قول دادم مراقب نیلوفر باشم ولی اون الان تو حال بدی وتو بدتر از اون
دکترمهرداد اومد بهش التماس کردم تا اجازه داد مهرداد رو ببینم لباس مخصوصی تنم کردن وبا دکتر رفتیم اتاق مهرداد ماسک اکسیژن رو صورتش بود رو سینه ای لختش چند تا شیلنگ وصل بود به سختی نفس می کشید روشو برگردوند ونگام کرد
- مهرداد ..
دستشو گرفتم فشردم ماسک رو برداشت ولب زد
- راسته ...نیلوفر ..
نمی تونست حرف بزه ماسک رو گرفتم جلو صورتش وگفتم : آره راسته حالش خوبه چند روز بستری اش می کنن تا حالش بهتر شه ...مهرداد شرمندتم بخدا
چیزی نگفت یعنی نمی تونست فقط سرشو تکون داد وچشاش رو بست دکتر که علاۍم اش رو چک کرد گفت : یک هفته ای برادرتون مهمون ماست ولی ...باید زودتر عمل کنن این آخرین شوک وشانس که زنده می مونن
زیر لب گفتم : خدانکنه
نگاه به مهرداد انداختم حالش اصلا خوب نبود دکتر اجازه داد پیشش بمونم بالا سرش وایسادم
- مهرداد داداشی
چشاشو باز کردونگام کرد چشای آبی رنگش تیره شده بود بغض کردم چیزی نمی تونست بگه خدالعنتم کنه
از اتاقش اومدم بیرون وگریه می کردم فربد ومحمد اومدن طرفم محمد بغلم کرد وگفت : جلو رو مهرداد اینجوری رفتار نکن تو رو خدا می خوای حالش بدتر شه
- نمی تونه نفس بکشه ...محمد مهرداد نمی تونه نفس بکشه ...
عشــــــــق...
پارت 153
مهرداد:
محسن با التماس گفت : یه کاری کن مهرداد ...لعنتی یه کاری کن
چیکار می تونستم بکنم
محسن : دوبار مهرداد...مهرداد..
سرم داد زدولی چیکار می کردم دستاشو گرفتم ونبض گرفتم نمی زد
محسن رو نگاه کردم فریاد زدنمی دونم چرا دیگه نمی تونستم نفس بکشم محسن حرف می زد عصبی بود ولی دیگه نمی دیدمش ....
محسن :
نمی تونستم یه جا بشینم چشام باز نمی شد وسرم داشت از درد می ترکید
- محسن بابا
برگشتم طرف بابا وگفتم : بله بابا
دستی زد به شونه ام وگفت : هنوز که اینجایی برو خونه
- نمی تونم بابا
بابا نشوندم رو صندلی وگفت : می دونی این کارت باعث شد چند نفر از خونه رو به کام مرگ بدی زنت برادرت نرگس خانم
- غلط کردم بابا همینکه خدا بهم برشون گردوند فهمیدم معجزه وجود داره ...بابا نیلوفر....
گریه ام گرفت بابا بغلم کرد سرمو رو شونه اش گذاشت وگفت : خدا بهش رحم کرده
- بابا مهردادچی اونوچطوره
بابا : اونم خوبه فعلا
- میرم ببینمش
بلند شدم ورفتم طرف بخشی که مهرداد بستری بود از پذیرشش سوال کردم اتاقش کجاست ورفتم دیدنش ولی فقط از پشت شیشه می تونستم ببینمش بغض کردم وسرمو رو زدم تو دیوار کجای حال مهرداد خوب بود اگه نیلوفر برگشته بود به زندگی مهرداد چی ؟ اگه بلایی سرش بیاد چی ؟!همه ای اینا بخاطر کارای لیلی بود خدا لعنتش کنه
- داداشی داداش نامردت رو ببخش دیگه نمی تونم تو چشات نگاه کنم من قول دادم مراقب نیلوفر باشم ولی اون الان تو حال بدی وتو بدتر از اون
دکترمهرداد اومد بهش التماس کردم تا اجازه داد مهرداد رو ببینم لباس مخصوصی تنم کردن وبا دکتر رفتیم اتاق مهرداد ماسک اکسیژن رو صورتش بود رو سینه ای لختش چند تا شیلنگ وصل بود به سختی نفس می کشید روشو برگردوند ونگام کرد
- مهرداد ..
دستشو گرفتم فشردم ماسک رو برداشت ولب زد
- راسته ...نیلوفر ..
نمی تونست حرف بزه ماسک رو گرفتم جلو صورتش وگفتم : آره راسته حالش خوبه چند روز بستری اش می کنن تا حالش بهتر شه ...مهرداد شرمندتم بخدا
چیزی نگفت یعنی نمی تونست فقط سرشو تکون داد وچشاش رو بست دکتر که علاۍم اش رو چک کرد گفت : یک هفته ای برادرتون مهمون ماست ولی ...باید زودتر عمل کنن این آخرین شوک وشانس که زنده می مونن
زیر لب گفتم : خدانکنه
نگاه به مهرداد انداختم حالش اصلا خوب نبود دکتر اجازه داد پیشش بمونم بالا سرش وایسادم
- مهرداد داداشی
چشاشو باز کردونگام کرد چشای آبی رنگش تیره شده بود بغض کردم چیزی نمی تونست بگه خدالعنتم کنه
از اتاقش اومدم بیرون وگریه می کردم فربد ومحمد اومدن طرفم محمد بغلم کرد وگفت : جلو رو مهرداد اینجوری رفتار نکن تو رو خدا می خوای حالش بدتر شه
- نمی تونه نفس بکشه ...محمد مهرداد نمی تونه نفس بکشه ...
۶۷.۷k
۰۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.