رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۳۳
خواستم برم سمت اشپزخونه که در باز شد و راشا اومد تو خونه
به استقبالش رفتم
من:سلام خوش اومدی خسته نباشی
راشا:سلام تمنام ممنون خوبی درد چیزی که نداری؟
سرم رو با خجالت انداختم پایین و به معنی منفی تکون دادم
راشا:حالا نمیخواد خجالت بکشی عزیزم
با شیطنت گفت
راشا:تو دیگ زن منی نزدیک تر از پیرهنمی
من:راشاااااا
راشا:جان دل راشا
خندید و اومد گونم رو ب*و*س*ی*د و رفت لباس عوض کنه
منم رفتمکه غذا بکشم
راشا:ببین چه کرده خانمم
من:قابل اقاش رو نداره فقط یه ماه عسل براش اب میخوره
خندید
راشا:چشششم اخر همین هفته میریم ایران گردی
منم با شوق رفتم سمتش که گونه هاش رو ب*ب*و*س*م که سرمو تک دستش گرفت و ل*ب*ا*مو ب*و*س*ی*د
ناهار تو یک محیط شاد خورده شد و با خنده و شوخی هم میز جمع شد
ساکا رو جمع کردم و منتظر بودم تا راشا بیاد و حرکت کنیم قراره اصفهان،یزد،کرمان و شیراز
همه چیز رو چک کردم خواستم بشینم که زنگ در رو زدن
با تعجب رفتم سمت در
باز که کردم چشمم به یک خانم با نمک و شاد خورد
+سلام ببخشید منزل آقای پارسیان؟
من:سلام بله امرتون؟؟
+من رزا هستم رزا پارسیان دختر عموی راشا و شما؟
با لحنی که از دیدن یه آشنا از طرف راشا گفتم
من:خوشبختم منم تمنا هستم بفرمائید
بعد وارد خونه شد
رو مبل که نشست با شادی گفت
رزا:آهااا پس تو همسر راشایی وای تمنا واقعا برات خوشحالم خوشبخت بشی
من:ممنون ولی چرا شما تو جشن شرکت نکرده بودی؟
احساس کردم حل شد
رزا:امممممم..آها....من روم زندگی میکنم و بخاطر بعضی مسائل نتونستم خودمو برسونم
خواستم حرفی بزنم که در باز شد و صداش کل خونه رو برداشت
راشا:سلام من اومدم،تمنا عزیزم چطوری؟
رزا:مگه میخواین جایی برین؟
راشا با تعجب برگشت سمت رزا
که رزا هم سریع بلند شد و دوید سمتش و خودشو انداخت تو بغلش
راشا هم اونو بغل کرد و خندید
یه چیزی تو دلم شکست
بغض کردم
با صدای آرومی که خودمم به زور شنیدم
من:سلام
و بعد بدون صبر برای شنیدن جواب رفتم سمت ساکا همین جوری هم گفتم
من:رزا جان اتاق مهمون رو برات اماده میکنم
با حرفی که زد بغضم گرفت
رزا:راشا میشه من پیش تو بخوابم؟؟
دیگ واقعا تحمل نداشتم
تند تر رفتم سمت اتاق تا جواب راشا رو نشنوم
پشت در سر خوردم و اشکام ریخت ریخت و من زندگیم رو تموم شده فرض میکردم
ولی دوست نداشتم رزا فکر کنه ازش بدم میاد
عاشق اونیه که بخاطر عشقش سختی بکشه
لباسام را عوض کردم که صدای راشا اومد
راشا:تمنا جان من میرم نهار بگیرم فعلا
من:باش خدافظ
و سعی کردم کسی که راشا دوسش داره بدرقش کنه
(تمنا چرا اینجوری میکنی)
چون تا حالا منو اینجوری بغل نکرده بود با شوق اسمم رو زمزمه نکرده بود
پارت_۳۳
خواستم برم سمت اشپزخونه که در باز شد و راشا اومد تو خونه
به استقبالش رفتم
من:سلام خوش اومدی خسته نباشی
راشا:سلام تمنام ممنون خوبی درد چیزی که نداری؟
سرم رو با خجالت انداختم پایین و به معنی منفی تکون دادم
راشا:حالا نمیخواد خجالت بکشی عزیزم
با شیطنت گفت
راشا:تو دیگ زن منی نزدیک تر از پیرهنمی
من:راشاااااا
راشا:جان دل راشا
خندید و اومد گونم رو ب*و*س*ی*د و رفت لباس عوض کنه
منم رفتمکه غذا بکشم
راشا:ببین چه کرده خانمم
من:قابل اقاش رو نداره فقط یه ماه عسل براش اب میخوره
خندید
راشا:چشششم اخر همین هفته میریم ایران گردی
منم با شوق رفتم سمتش که گونه هاش رو ب*ب*و*س*م که سرمو تک دستش گرفت و ل*ب*ا*مو ب*و*س*ی*د
ناهار تو یک محیط شاد خورده شد و با خنده و شوخی هم میز جمع شد
ساکا رو جمع کردم و منتظر بودم تا راشا بیاد و حرکت کنیم قراره اصفهان،یزد،کرمان و شیراز
همه چیز رو چک کردم خواستم بشینم که زنگ در رو زدن
با تعجب رفتم سمت در
باز که کردم چشمم به یک خانم با نمک و شاد خورد
+سلام ببخشید منزل آقای پارسیان؟
من:سلام بله امرتون؟؟
+من رزا هستم رزا پارسیان دختر عموی راشا و شما؟
با لحنی که از دیدن یه آشنا از طرف راشا گفتم
من:خوشبختم منم تمنا هستم بفرمائید
بعد وارد خونه شد
رو مبل که نشست با شادی گفت
رزا:آهااا پس تو همسر راشایی وای تمنا واقعا برات خوشحالم خوشبخت بشی
من:ممنون ولی چرا شما تو جشن شرکت نکرده بودی؟
احساس کردم حل شد
رزا:امممممم..آها....من روم زندگی میکنم و بخاطر بعضی مسائل نتونستم خودمو برسونم
خواستم حرفی بزنم که در باز شد و صداش کل خونه رو برداشت
راشا:سلام من اومدم،تمنا عزیزم چطوری؟
رزا:مگه میخواین جایی برین؟
راشا با تعجب برگشت سمت رزا
که رزا هم سریع بلند شد و دوید سمتش و خودشو انداخت تو بغلش
راشا هم اونو بغل کرد و خندید
یه چیزی تو دلم شکست
بغض کردم
با صدای آرومی که خودمم به زور شنیدم
من:سلام
و بعد بدون صبر برای شنیدن جواب رفتم سمت ساکا همین جوری هم گفتم
من:رزا جان اتاق مهمون رو برات اماده میکنم
با حرفی که زد بغضم گرفت
رزا:راشا میشه من پیش تو بخوابم؟؟
دیگ واقعا تحمل نداشتم
تند تر رفتم سمت اتاق تا جواب راشا رو نشنوم
پشت در سر خوردم و اشکام ریخت ریخت و من زندگیم رو تموم شده فرض میکردم
ولی دوست نداشتم رزا فکر کنه ازش بدم میاد
عاشق اونیه که بخاطر عشقش سختی بکشه
لباسام را عوض کردم که صدای راشا اومد
راشا:تمنا جان من میرم نهار بگیرم فعلا
من:باش خدافظ
و سعی کردم کسی که راشا دوسش داره بدرقش کنه
(تمنا چرا اینجوری میکنی)
چون تا حالا منو اینجوری بغل نکرده بود با شوق اسمم رو زمزمه نکرده بود
۷۷.۶k
۰۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.