رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۳۷
نشستم با خودم فکر کردم
تصمیم گرفتم که زندگیت رو خراب کنم
اومدم ایران
از همون اول شروع کردم به اجرای نقشم ولی من همچین ادمی نبودم و نیستم
یه مدت که گذشت از خودم بدم اومد
از راشا فاصله گرفتم
ولی تو هنوز دلخور بودی
تا اینکه تو مهمونی دیدمش
پیشنهاد خوبی داد تهران گردی
منم که کنجکاو با کله قبول کردم
روز به روز بهش نزدیک تر میشدم
دیگ اسم پویا برام یه جذابیت خاصی داشت
حسایی بهش پیدا کردم
دست خودم نبود ولی وقتی درباره دخترا حرف میزد ناراحت میشدم
منم از پسرا میگفتم که باعث میشد ناراحت بشه
نگاهم کرد
رزا:تمنا عزیزم من از کارم پشیمونم
ببخشید هم تو هم راشا تو این مدت خیلی ناراحت شدین
ولی از عشقتون به هم بیشتر آره.ولی کمتر نشده
خوشبخت بشی
میوه های پوست کنده شده رو جلوم گذاشت و بلند شد و رفت سمت اتاقش
به میوه های توی پیش دستی نگاه میکردم
ولی فکرم پیش حرفای رزا
همناراحت بودم هم خوشحال
ناراحت از کارش
ناراحت از بی اعتمادیم به کسی که چند ساله عاشقمه
و من میفهمم
میفهمیدم که چقدر سخته کسی رو دوست داری ولی اون دوست نداره
من۱۳روز فکر میکردم دوسم نداره
اون قدر عذاب کشیدم
راشا پنج شیش سال عاشقم بود و می دونست من دوسش ندارم
بغضم شکست
ریخت اشکام
به خاطر بی فکر بودنم
یاد شب سوم عروسیم افتادم
تو بغلش بودم و به ابزار علاقه هاش گوش میدادم
زیر گلوم رو ب*و*س*ی*د
راشا:تو تمنای منی
یار منو جان منی...
پس بمان
تا که نمانم به تمنای کسی...!
تو موهام نفس عمیق کشید و رو موهام رو ب*و*س*ی*د
راشا:تو تمنای منو یار منو جان منی...
پس بمان من بی تو بی جانم عزیز....
خندیدم
من:ای نامرد چرا شعر مولانا رو تغییر میدی؟
راشا:چون گفته بدون تمنای تو به تمنای کیه دیگه ایی میرم
ولی من نمیتونم بدون تو نفس بکشم
هق هقم اوج گرفت که رزا سراسیمه از اتاق بیرون اومد
من خون گریه میکردم و خودمو برای این جاهلیت لعنت میکردم و رزا سعی داشت ارومم کنه
دیگ نای گریه کردن هم نداشتم
صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم و بعدش سیاهی مطلق
چشمام رو باز کردم
تار میدیدم
تمام بدنم هم بی حس بود
انگار یه مدته درازیه خواب رفتم
یکم که گذشت تازه همه جا رو درست تونستم ببینم
احساس کردم دستم سنگینه
به دستم نگاه کردم
راشا دستم رو زیر سرش گذاشته بود و خوابیده بود
بغض کردم
دست آزادم رو بلند کردم که موهاش رو نوازش کنم
ولی وسط راه پشیمون شدم
دستم رو انداختم پایین
بغضم شکست
هق هقم کل اتاق رو برداشت
که راشا یکدفعه از خواب پرید
تو چشماش خوشحالی و تعجب موج میزد
وقتی دید گریه ام بند نمیاد بغلم کرد و پا به پام اشک ریخت
اشک ریخت و گفت
گفت که سه هفته تمامه بیهوش بودم
گفت بخاطر فشاری که بهم وارد شد و بخاطر حاملگیم
پارت_۳۷
نشستم با خودم فکر کردم
تصمیم گرفتم که زندگیت رو خراب کنم
اومدم ایران
از همون اول شروع کردم به اجرای نقشم ولی من همچین ادمی نبودم و نیستم
یه مدت که گذشت از خودم بدم اومد
از راشا فاصله گرفتم
ولی تو هنوز دلخور بودی
تا اینکه تو مهمونی دیدمش
پیشنهاد خوبی داد تهران گردی
منم که کنجکاو با کله قبول کردم
روز به روز بهش نزدیک تر میشدم
دیگ اسم پویا برام یه جذابیت خاصی داشت
حسایی بهش پیدا کردم
دست خودم نبود ولی وقتی درباره دخترا حرف میزد ناراحت میشدم
منم از پسرا میگفتم که باعث میشد ناراحت بشه
نگاهم کرد
رزا:تمنا عزیزم من از کارم پشیمونم
ببخشید هم تو هم راشا تو این مدت خیلی ناراحت شدین
ولی از عشقتون به هم بیشتر آره.ولی کمتر نشده
خوشبخت بشی
میوه های پوست کنده شده رو جلوم گذاشت و بلند شد و رفت سمت اتاقش
به میوه های توی پیش دستی نگاه میکردم
ولی فکرم پیش حرفای رزا
همناراحت بودم هم خوشحال
ناراحت از کارش
ناراحت از بی اعتمادیم به کسی که چند ساله عاشقمه
و من میفهمم
میفهمیدم که چقدر سخته کسی رو دوست داری ولی اون دوست نداره
من۱۳روز فکر میکردم دوسم نداره
اون قدر عذاب کشیدم
راشا پنج شیش سال عاشقم بود و می دونست من دوسش ندارم
بغضم شکست
ریخت اشکام
به خاطر بی فکر بودنم
یاد شب سوم عروسیم افتادم
تو بغلش بودم و به ابزار علاقه هاش گوش میدادم
زیر گلوم رو ب*و*س*ی*د
راشا:تو تمنای منی
یار منو جان منی...
پس بمان
تا که نمانم به تمنای کسی...!
تو موهام نفس عمیق کشید و رو موهام رو ب*و*س*ی*د
راشا:تو تمنای منو یار منو جان منی...
پس بمان من بی تو بی جانم عزیز....
خندیدم
من:ای نامرد چرا شعر مولانا رو تغییر میدی؟
راشا:چون گفته بدون تمنای تو به تمنای کیه دیگه ایی میرم
ولی من نمیتونم بدون تو نفس بکشم
هق هقم اوج گرفت که رزا سراسیمه از اتاق بیرون اومد
من خون گریه میکردم و خودمو برای این جاهلیت لعنت میکردم و رزا سعی داشت ارومم کنه
دیگ نای گریه کردن هم نداشتم
صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم و بعدش سیاهی مطلق
چشمام رو باز کردم
تار میدیدم
تمام بدنم هم بی حس بود
انگار یه مدته درازیه خواب رفتم
یکم که گذشت تازه همه جا رو درست تونستم ببینم
احساس کردم دستم سنگینه
به دستم نگاه کردم
راشا دستم رو زیر سرش گذاشته بود و خوابیده بود
بغض کردم
دست آزادم رو بلند کردم که موهاش رو نوازش کنم
ولی وسط راه پشیمون شدم
دستم رو انداختم پایین
بغضم شکست
هق هقم کل اتاق رو برداشت
که راشا یکدفعه از خواب پرید
تو چشماش خوشحالی و تعجب موج میزد
وقتی دید گریه ام بند نمیاد بغلم کرد و پا به پام اشک ریخت
اشک ریخت و گفت
گفت که سه هفته تمامه بیهوش بودم
گفت بخاطر فشاری که بهم وارد شد و بخاطر حاملگیم
۸۰.۲k
۰۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.