💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشـــــق....
پارت 163
خوابم گرفته بود گفت : خوابیدی مهرداد
- گفتم خستم
لیلی: خواب بی خواب ...
روم خم شد وسینم رو بوسید وگفت : خوشت نمیاد پیش من بخوابی
- من فقط گف....
لبشو گذاشت رو لبم چشامو بستم نمی خواستم به هیچی فکر کنم شاید اینجوری پیش بره بهتر باشه شاید باید گذشته ها رو دور ریخت البته فقط یکم امیدوار بودم
دم صبح بود با زنگ موبایلم بیدارشدم لیلی راحت خواب بود رفتم حمام وواومدم بیرون داشتم موهام با حوله خشک می کردم لیلی بیدار شد وگفت : جایی میری
- نه
لیلی : اووووففففف نگو صبح به این زودی بیدار شدی نماز بخونی
چیزی بهش نگفتم ورفتم اتاق مانی ونمازم رو خوندم وهمونجا رو سجاده دراز کشیدم نگاهم به اتاق مانی بود به وسایلش لباسهاش که لیلی تن عروسک کرده بود
- چی شد خوابیدی
برگشتم لیلی رو نگاه کردم وگفتم : نه خوابم پرید
لیلی: بیا برو بخواب کم خوابیدی
نشستم وسجاده رو جم کردم وبلند شدم لیلی اومد کنارم وایساد وگفت : انگار حالت خوب نیس
- چرا اتاق مانی رو دیدم یکم حالم گرفته شد
باهم رفتیم طرف تخت دراز کشیدم واونم اومد بغلم ونگام می کرد
- به چی اینجوری خیره شدی
لبخندی زدوگفت : تو چرا شبیه خانوددت نیستی نکنه بچشون نیستی
اخم کردم بهش وگفتم : چون شبیه اشون نیستم ؟
لیلی : آره ما همه چشم ایرو مشکی هستیم
- خوب منم چشم ابرو مشکی ام فقط رنگ چشام آبی این که دلیل نشد
خندید وگفت : شوخی می کنم عزیزم من خیلی چشات رو دوس دارم معصوم وپاکن
به چشاش نگاه کردم وگفتم : ولی از چشای تو آتیشمی باره
خندید وگفت : دقیقا
تو بغلم آروم گرفت وکم کم خوابش برد خندم گرفت خیلی زود خوابش گرفته بود مثله بچه ها
از خودم تعجب می کردم چطور تونستم انقدر راحت لیلی رو بپذیرم
عشـــــق....
پارت 163
خوابم گرفته بود گفت : خوابیدی مهرداد
- گفتم خستم
لیلی: خواب بی خواب ...
روم خم شد وسینم رو بوسید وگفت : خوشت نمیاد پیش من بخوابی
- من فقط گف....
لبشو گذاشت رو لبم چشامو بستم نمی خواستم به هیچی فکر کنم شاید اینجوری پیش بره بهتر باشه شاید باید گذشته ها رو دور ریخت البته فقط یکم امیدوار بودم
دم صبح بود با زنگ موبایلم بیدارشدم لیلی راحت خواب بود رفتم حمام وواومدم بیرون داشتم موهام با حوله خشک می کردم لیلی بیدار شد وگفت : جایی میری
- نه
لیلی : اووووففففف نگو صبح به این زودی بیدار شدی نماز بخونی
چیزی بهش نگفتم ورفتم اتاق مانی ونمازم رو خوندم وهمونجا رو سجاده دراز کشیدم نگاهم به اتاق مانی بود به وسایلش لباسهاش که لیلی تن عروسک کرده بود
- چی شد خوابیدی
برگشتم لیلی رو نگاه کردم وگفتم : نه خوابم پرید
لیلی: بیا برو بخواب کم خوابیدی
نشستم وسجاده رو جم کردم وبلند شدم لیلی اومد کنارم وایساد وگفت : انگار حالت خوب نیس
- چرا اتاق مانی رو دیدم یکم حالم گرفته شد
باهم رفتیم طرف تخت دراز کشیدم واونم اومد بغلم ونگام می کرد
- به چی اینجوری خیره شدی
لبخندی زدوگفت : تو چرا شبیه خانوددت نیستی نکنه بچشون نیستی
اخم کردم بهش وگفتم : چون شبیه اشون نیستم ؟
لیلی : آره ما همه چشم ایرو مشکی هستیم
- خوب منم چشم ابرو مشکی ام فقط رنگ چشام آبی این که دلیل نشد
خندید وگفت : شوخی می کنم عزیزم من خیلی چشات رو دوس دارم معصوم وپاکن
به چشاش نگاه کردم وگفتم : ولی از چشای تو آتیشمی باره
خندید وگفت : دقیقا
تو بغلم آروم گرفت وکم کم خوابش برد خندم گرفت خیلی زود خوابش گرفته بود مثله بچه ها
از خودم تعجب می کردم چطور تونستم انقدر راحت لیلی رو بپذیرم
۲۰.۳k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.