رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۴۲
*************
راوی که من باشم(مریم جوووون)
کور شود هر آنکس که نتواند دید 😜 😜 😜 😜
خب از بحث اصلی خارج نشیم
راشا و تمنا سمت امیر حسین حرکت کردن
امیر حسین با لبخند خاص خودش بهشون سلام کرد و خوش آمد گفت و راهنماییشون کرد سمت ماشین
به خونه خودش رسید و بعد انتقال به اتاق مشخص شده
اون ها رو برای استراحت تنها گذاشت و رفت که به کارای شرکت برسه
♡♡♡تمنا♡♡♡
بعد از استراحت سمت گوشیم رفتم که دیدم
امروز تولد راشاس
وای اصلا یادم نبود رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم
با شلوارک رو تخت خواب بود
رفتم کنارش دراز کشیدم
با دستم شروع کردم به خط کشی روی شکم و سینه هاش که یکم هوشیار شد
دستمو بردم بالا تر و رو لبش اروم کشیدم که انگشتمو ب*و*س*ی*د
راشا:جانم تمنام کارم داری؟
دستم و کشیدم
بغض کردم و جواب ندادم که چشماش رو باز کرد
راشا:تمنا چرا بغض کردی؟؟
یه اشکم ریخت
من:ببخشید یادم رفته بود امروز تولدته
و گریه ام شدت گرفت
راشا:تمنا خیلی ناز نازی شدیا این که گریه نداره
بعد با شادی گفت
راشا:بهتر که یادت رفت منم یه پیشنهاد دارم
گریه ام رو قطع کردم
من:چه پیشنهادی؟
راشا:این که امروز خودمون اشپزی کنیم و یه جشن سه نفره بگیریم نظرت چیه؟؟
با شادی گفت
من:عالیه،پس پیش به سوی اولین اشپزی مشترکمون
لباس پوشید و با هم به سمت اشپزخونه رفتیم
من:امممم بیا هرچی که به نظر به درد بخوره رو رو میز بذاریم
نیم ساعت در حال همین کارا بودیم که تقریبا همه مواد کیک بود جز آرد
راشا صدام کرد
راشا:تمنا بیا ببین این آرده؟
من:اومدم
سرم رو بردم نزدیک پلاستیک که یه لحظه همه جا سفید شد
و پشت بندش صدای خنده های راشا
من:عههه اینجوریه پس....
یه گوجه فرنگی برداشتمو پرتاب کردم سمتش که خورد تو پیشونیش و له شد
و این گونه جنگ بین ما با صلاح هایی از جنس خوراکی شروع شد
خسته که شدیم کف اشپزخونه نشستم و پامو دراز کردم
راشا هم بهم پشت داد و مثل من نشست و من بهش تکیه دادم
نگاهم رو کل خونه چرخوندم
من:وای اینجا رو نگاه
خندید
راشا:اشکال نداره به کیفش می ارزید
من:حالا چی کار کنیم
راشا:تو برو حاضر شو من اینجا رو تمیز میکنم که بریم بیرون چیزایی که لازمه رو بخریم
من:هر چی شما بگی آقا
خندیدم و رفتم تو اتاق
یه شلوار کتان مشکیو بلیز سفید و شال مشکی سفید پوشیدم و رفتم پایین
به آشپزخونه که رسیدم دهنم باز موند خیلی تمیز شده بود
به راشا لبخندی زدم و خسته نباشی گفتم
اونم اومد گونمو ب*و*س*ی*د و رفت تا حاضر شه
♡♡♡راشا♡♡♡
وقتی اومدیم خونه امیر حسین هم اومده بود
جشن گرفتیم و خندیدیم و شام و کیک و همه کار کردیم که از خستگی همه شب بخیر گفتیم و رفتیم بخوابیم
ولی من دارم به تمنا نگاه میکنم که چقدر امروز خوردنی شده بود
پارت_۴۲
*************
راوی که من باشم(مریم جوووون)
کور شود هر آنکس که نتواند دید 😜 😜 😜 😜
خب از بحث اصلی خارج نشیم
راشا و تمنا سمت امیر حسین حرکت کردن
امیر حسین با لبخند خاص خودش بهشون سلام کرد و خوش آمد گفت و راهنماییشون کرد سمت ماشین
به خونه خودش رسید و بعد انتقال به اتاق مشخص شده
اون ها رو برای استراحت تنها گذاشت و رفت که به کارای شرکت برسه
♡♡♡تمنا♡♡♡
بعد از استراحت سمت گوشیم رفتم که دیدم
امروز تولد راشاس
وای اصلا یادم نبود رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم
با شلوارک رو تخت خواب بود
رفتم کنارش دراز کشیدم
با دستم شروع کردم به خط کشی روی شکم و سینه هاش که یکم هوشیار شد
دستمو بردم بالا تر و رو لبش اروم کشیدم که انگشتمو ب*و*س*ی*د
راشا:جانم تمنام کارم داری؟
دستم و کشیدم
بغض کردم و جواب ندادم که چشماش رو باز کرد
راشا:تمنا چرا بغض کردی؟؟
یه اشکم ریخت
من:ببخشید یادم رفته بود امروز تولدته
و گریه ام شدت گرفت
راشا:تمنا خیلی ناز نازی شدیا این که گریه نداره
بعد با شادی گفت
راشا:بهتر که یادت رفت منم یه پیشنهاد دارم
گریه ام رو قطع کردم
من:چه پیشنهادی؟
راشا:این که امروز خودمون اشپزی کنیم و یه جشن سه نفره بگیریم نظرت چیه؟؟
با شادی گفت
من:عالیه،پس پیش به سوی اولین اشپزی مشترکمون
لباس پوشید و با هم به سمت اشپزخونه رفتیم
من:امممم بیا هرچی که به نظر به درد بخوره رو رو میز بذاریم
نیم ساعت در حال همین کارا بودیم که تقریبا همه مواد کیک بود جز آرد
راشا صدام کرد
راشا:تمنا بیا ببین این آرده؟
من:اومدم
سرم رو بردم نزدیک پلاستیک که یه لحظه همه جا سفید شد
و پشت بندش صدای خنده های راشا
من:عههه اینجوریه پس....
یه گوجه فرنگی برداشتمو پرتاب کردم سمتش که خورد تو پیشونیش و له شد
و این گونه جنگ بین ما با صلاح هایی از جنس خوراکی شروع شد
خسته که شدیم کف اشپزخونه نشستم و پامو دراز کردم
راشا هم بهم پشت داد و مثل من نشست و من بهش تکیه دادم
نگاهم رو کل خونه چرخوندم
من:وای اینجا رو نگاه
خندید
راشا:اشکال نداره به کیفش می ارزید
من:حالا چی کار کنیم
راشا:تو برو حاضر شو من اینجا رو تمیز میکنم که بریم بیرون چیزایی که لازمه رو بخریم
من:هر چی شما بگی آقا
خندیدم و رفتم تو اتاق
یه شلوار کتان مشکیو بلیز سفید و شال مشکی سفید پوشیدم و رفتم پایین
به آشپزخونه که رسیدم دهنم باز موند خیلی تمیز شده بود
به راشا لبخندی زدم و خسته نباشی گفتم
اونم اومد گونمو ب*و*س*ی*د و رفت تا حاضر شه
♡♡♡راشا♡♡♡
وقتی اومدیم خونه امیر حسین هم اومده بود
جشن گرفتیم و خندیدیم و شام و کیک و همه کار کردیم که از خستگی همه شب بخیر گفتیم و رفتیم بخوابیم
ولی من دارم به تمنا نگاه میکنم که چقدر امروز خوردنی شده بود
۹.۴k
۰۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.