پارت ۱۳۲ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۳۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii
نیاز:
نفسی کشیدم و گفتم:
_نترس بادمجون بم آفت نداره ها.
اخمش غلیظ تر شد.
_اونجوری نگام نکناااا آبجی بزرگم قلدریه واسه خودش!
آهو ریز خندید و سرفه ای کرد و سعی کرد خودشو جدی نشون بده:
_بعدا واسه این شوخیا وقت هست نیاز خانوم! بهتره راه بیوفتم!
سرمو خاروندم و راه افتادیم. نیمای جلوی ما ببود منو آهو ام کنار هم. قدش بلند تر از من بود.
درست عین بابا! بالاخره یکی از اعضای خانواده ام عین منه !
نازنین و آرش و سروش سفید و بور بودند .. سروش شباهت بی اندازه ای به من داشت اما بازم از نوع بورش!
با دیدن پلیسا اسلحه رو قایم کردم.
یکی از اونا اومد سمت ما. واسشون قضیه رو توضیح دادیم.
دوتا از پلیسا واسه دستگیری باباحاجی رفتن داخل ویلا.
کی باور می کنه؟ یعنی این پایان چنگیز خانِ؟
جناب سروان رو به ما گفت:
_شماهم باید با ما بیاید واسه ی توضیح و تنظیم شکایت و شاهدی و ثابت شدن ادعاتون!
سری تکون دادیم و رفتیم سمت در خروجی که سوار ماشین پلیس شیم.
صدای نا آشنایی به گوشم خورد " آهای دختر حسین پسر چنگیز شغال "
با تعجب برگشتم.
پسر قد بلند و چشم ابرو مشکی اسلحه اشو گرفته بود جلوی من!
نیما به سمت پسره هجوم برد و فریاد زد:
_معلوم هست دارب چیکار می کنی پسره ی...
پسره که عصبی شده بود اومد جلو تر .
جلوی نیما رو گرفتم
آهو آروم رفت جلو:
_چیکار می کنی سیا؟
_هیس تو برو کنار .. به حرمت تموم اون سال ها نمی خوام انتقاممو با کشتن تو بگیرم!
اینجا چخبر بود؟این پسر چی می گفت؟
_میشه بگی دلیلت از اینکار چیه؟
پلیسا اسلحه هاشونو گرفتن رو به پسره و هشدار دادن که اسلحه اشو بندازه.
اما اون بی خیال پوزخندی زد و گفت:
_اگه جلو تر بیاید یه تیر خالی می کنم تو مغز یکی از این سه تا..رو به من گفت:
_بابات بابای منو کشت .. می فهمی؟بعدم خیلی راحت زد زیرش و ادای رفیقا رو درآورد.. حالا وقت انتقام..
آهو رفت سمتش .. آهو بدون اینکه بترسه رو به روش وایساد.
_تمومش کن سیاوش .. طرف حساب تو منم ! نه اینا..
نیاز:
نفسی کشیدم و گفتم:
_نترس بادمجون بم آفت نداره ها.
اخمش غلیظ تر شد.
_اونجوری نگام نکناااا آبجی بزرگم قلدریه واسه خودش!
آهو ریز خندید و سرفه ای کرد و سعی کرد خودشو جدی نشون بده:
_بعدا واسه این شوخیا وقت هست نیاز خانوم! بهتره راه بیوفتم!
سرمو خاروندم و راه افتادیم. نیمای جلوی ما ببود منو آهو ام کنار هم. قدش بلند تر از من بود.
درست عین بابا! بالاخره یکی از اعضای خانواده ام عین منه !
نازنین و آرش و سروش سفید و بور بودند .. سروش شباهت بی اندازه ای به من داشت اما بازم از نوع بورش!
با دیدن پلیسا اسلحه رو قایم کردم.
یکی از اونا اومد سمت ما. واسشون قضیه رو توضیح دادیم.
دوتا از پلیسا واسه دستگیری باباحاجی رفتن داخل ویلا.
کی باور می کنه؟ یعنی این پایان چنگیز خانِ؟
جناب سروان رو به ما گفت:
_شماهم باید با ما بیاید واسه ی توضیح و تنظیم شکایت و شاهدی و ثابت شدن ادعاتون!
سری تکون دادیم و رفتیم سمت در خروجی که سوار ماشین پلیس شیم.
صدای نا آشنایی به گوشم خورد " آهای دختر حسین پسر چنگیز شغال "
با تعجب برگشتم.
پسر قد بلند و چشم ابرو مشکی اسلحه اشو گرفته بود جلوی من!
نیما به سمت پسره هجوم برد و فریاد زد:
_معلوم هست دارب چیکار می کنی پسره ی...
پسره که عصبی شده بود اومد جلو تر .
جلوی نیما رو گرفتم
آهو آروم رفت جلو:
_چیکار می کنی سیا؟
_هیس تو برو کنار .. به حرمت تموم اون سال ها نمی خوام انتقاممو با کشتن تو بگیرم!
اینجا چخبر بود؟این پسر چی می گفت؟
_میشه بگی دلیلت از اینکار چیه؟
پلیسا اسلحه هاشونو گرفتن رو به پسره و هشدار دادن که اسلحه اشو بندازه.
اما اون بی خیال پوزخندی زد و گفت:
_اگه جلو تر بیاید یه تیر خالی می کنم تو مغز یکی از این سه تا..رو به من گفت:
_بابات بابای منو کشت .. می فهمی؟بعدم خیلی راحت زد زیرش و ادای رفیقا رو درآورد.. حالا وقت انتقام..
آهو رفت سمتش .. آهو بدون اینکه بترسه رو به روش وایساد.
_تمومش کن سیاوش .. طرف حساب تو منم ! نه اینا..
۶.۸k
۰۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.