امروز چهلم مادربزرگم بود از بهشت زهرا که برگشتیم پدربزرگ
امروز چهلم مادربزرگم بود از بهشت زهرا که برگشتیم پدربزرگ کنارحوض نشست و سیگاری روشن کرد . هوا سوز بدی داشت ،کت اش را از چوب لباسی آوردم و روی شونه هاش انداختم ،تار موهای کنار شقیقه اش دوبرابر شده بود ،مادربزرگم پدربزرگ را خیلی دوست داشت،،،به حدی که به جای حاج علی ،،پدربزرگ را ,,جهان من,, صدا میزد خواستم تنهایش بذارم که صدای لرزانش سکوت حیاط را در هم شکست،، فکر میکردم گلرخ خیلی دوستم دارد ، دیشب که شما خوابیدید تو کمد چوبی بزرگ دنبال آلبوم عکساش میگشتم که چشمم به یک صندوقچه خورد خواستم ببینم توش چیه.، ولی هیچکدوم از کلیدای گلرخ بهش نمیخورد،کرم افتاد بجونم که توش رو ببینم واسه همین قفلشو شکستم،،،،، یه دفترچه قدیمی توجهم رو جلب کرد صفحه ی اولش نوشته بود.تو.جهان منی..بغض کردم . و به این فکر کردم که اون طور که باید قدرشو ندونستم ،،،،،،،،،،داشتم نوشته هاش رو میخوندم و دلم واسش قنج میرفت که چشمم خورد به تاریخ هجده آذر هزار و سیصد و بیست و هشت ،، خشکم زد.. !!اون موقع نه تنها ما هنوز از یزد نیومده بودیم تهران! بلکه من حتی اسم گلرخ رو هم نشنیده بودم ،،!! گیج شده بودم مثل اینکه تموم نوشته ها واسه جهانی نوشته شده بود که من نبودم !' دفتر رو گذاشتم کنار ته صندوقچه یه عکس سه در چهار از یه پسر بیست و یکی دوساله بود با یه دسته گل نرگس خشک شده و یه روسری قرمز ... صدای پدربزرگ که قطع شد ماتم برده بود !!!پدربزرگ کتش را روی شانه هایم انداخت و با قدی خمیده و حالی پریشان از درب حیاط خارج شد بیچاره پدربزرگ ،،به گمانم تازه علت تنفر مادربزرگ از رنگ قرمز و حساسیتش به گل نرگس را فهمیده بود بیچاره مادربزرگ به گمانم تمام این سالها به دنبال جهان اش در حاج علی میگشت😔 😔
۴۲.۶k
۰۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.